اینجا بدون من



امروز یه حالت شنبه طوری داره بعد از چند روز تعطیلی.از نیمه های شب بارش باران شروع شده و هنوز هم نرم نرمک داره میاد و این برای من نوید شروع یک روز خوبه.دختر رو راهی کردیم و با میم رفتن.میخواست بره چتر بخره که همه جا بسته بوده ظاهرا.اینجا خیلی کم برف و بارون میاد و بچه ها برای همینا هم کلی ذوق دارن.کنار بخاری زیر پتو دراز کشیدم و به اتفاقات روزهای گذشته فک میکنم.تا نیم ساعت دیگه فرصت وبگردی دارم و بعد باید برم سراغ زندگی.مدام به خودم یادآوری میکنم که گذشته رو فراموش کن.اگه اتفاقی افتاده یا ناراحتی پیش اومده دیگه فراموش کن و بچسب به روزهای آینده.

+ الان و همین الان دقیقا دلم میخواد اونقدری پول داشتم که میتونستم زیاد برای دخترها و برای همه ی بچه های دوروبرم ریز و درشت هدیه بخرم و خوشحالشون کنم.خیلی خیلی دلم میخواد میتونستم برای پدر و مادرم یه چیز بزرگ و باارزش بگیرم و خوشحالشون کنم.هوووف!

+ با عشق ِ تو در من جهانیست اگر یک نفرم، از هرچه که کوه است دماوندترم .


دو تا لیوان شیر و کلوچه آماده کردم براشون و گذاشتم جلوی تلوزیون و زدم پویا.پتو و بالشتم برداشتم و اومدم یه گوشه و خزیدم زیر پتو و اشک و اشک و اشک.اینقدر که به هق هق افتادم.از دست زن آرامش طلب و صلح جوی درونم حسابی عصبانی ام.یاد گرفته تا نقشه ای کشیدم و تصمیمی گرفتم و برنامه ای ریختم و به هر دلیلی عملی نشد سریع نصیحت کنه که عیبی نداره و بی خیال و سریع یه تصمیم جایگزین براش بگیره.از زن طغیانگر درونم ناراحتم که مدتهاست به خواب زمستانی فرو رفته و اجازه داده که این زن صلح جو و آرامش طلب هی از خودش و خواسته هاش بگذره و هی کوتاه بیاد و هی اندوه وغم ِ تو دلش بزرگتر و بزرگتر بشه.

+خدایا میشه دو سه ساعتی بخوابم و وقتی بیدار میشم همه چیز فراموشم شده باشه؟!


امروز یه حالت شنبه طوری داره بعد از چند روز تعطیلی.از نیمه های شب بارش باران شروع شده و هنوز هم نرم نرمک داره میاد و این برای من نوید شروع یک روز خوبه.دختر رو راهی کردیم و با میم رفتن.میخواست بره چتر بخره که همه جا بسته بوده ظاهرا.اینجا خیلی کم برف و بارون میاد و بچه ها برای همینا هم کلی ذوق دارن.کنار بخاری زیر پتو دراز کشیدم و به اتفاقات روزهای گذشته فک میکنم.تا نیم ساعت دیگه فرصت وبگردی دارم و بعد باید برم سراغ زندگی.مدام به خودم یادآوری میکنم که گذشته رو فراموش کن.اگه اتفاقی افتاده یا ناراحتی پیش اومده دیگه فراموش کن و بچسب به روزهای آینده.

+ الان و همین الان دقیقا دلم میخواد اونقدری پول داشتم که میتونستم زیاد برای دخترها و برای همه ی بچه های دوروبرم ریز و درشت هدیه بخرم و خوشحالشون کنم.خیلی خیلی دلم میخواد میتونستم برای پدر و مادرم یه چیز بزرگ و باارزش بگیرم و خوشحالشون کنم.هوووف!

+ با عشق ِ تو در من جهانیست اگر یک نفرم، از هرچه که کوه است دماوندترم .


 1.با امروز چهار روز دیگه موطلایی تعطیله و از قضا میم هم از امروز استراحت چهار روزه اش شروع میشه.حالا اولین چیزی که به ذهن آدم میرسه چیه؟ آخ جون چه موقعیت خوبی.بزنیم بریم مسافرت!

ولی خوب از اونجایی که ما تازه از بحران های مالی به سلامتی عبور کردیم و باید دست به عصا راه بریم فعلا امکانش نیست.دلم نمیخواد این تعطیلات هم همینجوری و بدون هیچ برنامه ای بگذره.دلم یه کار هیجان انگیز و یه اتفاق تازه میخواد.به هرچی هم که فک میکنم اولین چیزی که خودنمایی میکنه این چرک کف دسته! 

2.آهان راستی یکشنبه هم تولد جناب میم هست.ما خیلی خودمون رو به سختی نمیندازیم برای مناسبتا و حتی گاهی وقتا هم یادمون میره اون روز رو.ولی خوب ایندفه میم زرنگ بازی درآورد و به بچه ها گفته.دیگه اونا رو هیچ رقمه نمیشه پیچوند.حالا احتمالا یه کیکی بپزم اون روز و شمع و بادکنک و این چیزا بگیریم و سوپرایزش کنیم.

3.غر آخر رو هم بزنم و بریم شماره بعدی.چرا آخر سال که میشه انقد هزینه ها زیاد میشه و همه چی قاطی پاتی میشه؟ از مدرسه موطلایی زنگ زدن و گفتن تا آخر سال باید تسویه کنیم.بیمه ماشین مال اسفنده و باید پرداخت بشه.لباس و کفش عیدی باید بگیریم واسه دخترها.اونم با این قیمت های نجومی.روز پدر و مادر هم در راهه و کادوی باباو مامان من و بابا و مامان میم هم هست.به علاوه خریدهای خونه و کادوی دو سه تا مهمونی که تو اسفنده.ولی خوب میدونید چیه؟ من دیگه نگران نیستم بابت این چیزا.مطمئنم درست میشه و موقعش که برسه جور میشه همه چیز انشاءالله.

4.در مورد باشگاه روزهای زوج میرم و شانس ما هنوز هیچی نشده خوردیم به تعطیلی.ولی خوب الان ماجرای رژیم حالش خوبه و روزهایی که باشگاه نمیرم تو خونه پیاده روی میکنم.دو سه هفته ای میشه که با دو نفر دیگه همراه شدم و یه گروه زدیم و این خیلی انگیزه ام رو بیشتر کرده.حلقه هولاهوپ رو هنوز موفق نشدم بزنم.آهان یه چیز جالب.از معجزه حرکات موزون غافل نشید.من هیچی بلد نبودم و صفر بودم تو این زمینه.ولی کم کم دارم یاد میگیرم.یه آهنگ شاد و قدیمی( و ترجیحا خز) بزارید واسه خودتون و جلوی آیینه برقصید و بخندید.(و اگه مثه من بلد نیستید موجبات خنده دیگران رو هم فراهم کنید حتی!)

5.عاقا ابروهای من رو یادتونه؟ که گفتم اوضاعشون داغونه و خیلی خالی شدن؟ چند ماهی انواع روغن ها و راهکارها رو امتحان کردم و نتیجه بخش نبود.تا اینکه دو هفته پیش یه جایی خوندم که مهمترین دلیل آسیب دیدن ابرو دست کاری کردن زیاد و کندن مداوم با موچینه.کاری که من زیاد میکردم(و فک کنم یه مرض وسواس گونه است).هیچی دیگه از اون موقع تصمیم قاطع گرفتم که تا دو ماه دیگه بهشون دست نزنم و بزارمشون به حال خودشون و دست نزدم دیگه و خیلی خوشحالم از این بابت.حالا عید انشاءالله یه خانم مو مشکی با ابروهای مشکی پر و پهن هستم در خدمتتون! 

6.دقت کردین این روزها هرجا میشینیم و میریم چه تو فضای واقعی و چه تو فضای مجازی صحبت گرونی و وضعییت بد اقتصادی و ناله و نفرین هست.من منکر این نیستم که مملکت از این بی تدبیری ها داره به فنا میره.( کما اینکه همسر من به واسطه شغلش بیشترین آسیب رو دید از این ت ها و تصمیم های غلط آقایون).ولی واقعا گفتن این حرفها چه دردی از ما دوا میکنه؟جز اینکه بیشتر اعصابمون رو خرد کنه و روز به روز ناامیدترمون کنه.من میگم خود ما مردم هم بی تقصیر نیستیم.اگه هرکدوممون همون کاری که وظیفه مون هست رو درست انجام بدیم، اگه انصاف داشته باشیم و به حق خودمون قانع باشیم، اگه رو تربیت بچه هامون بیشتر دقت کنیم و یکم سخت گیرانه تر عمل کنیم تو مسائل اخلاقی شاید اوضاع بهتر بشه.نمیدونم‌.شاید اینا هم همش یه مشت حرف شعاری باشه مثل بقیه.ولی من این همه ناامیدی رو دوست ندارم.

7.شاید خنده دار باشه ولی من یه سری دلخوشی های کوچیک دارم که کلی انرژی میگیرم ازشون.مثلا اینکه بعضی وقتا پرده ها رو جمع میکنم و آفتاب و نور میپاشه تو خونه، اینکه هر روز به گلدون های کوچیکی که پشت پنجره گذاشتم نگاه میکنم و از تازه و سبز بودنشون لذت میبرم، اینکه به پچ پچ و حرف های مخفیانه دخترها قبل خواب گوش بدم و دلم غنج بره.اینکه یه غذای خوشمزه بپزم و سفره بندازیم رو زمین و چهارتایی بشینیم دورش و بعد دخترا هی اون وسط حرف بزنن و تعریف کنن و میم هی تذکر بده که موقع غذا خوردن سکوت! یا اینکه لباس ها رو بعد شستشو با ماشین ببرم تو حیاط و پهن کنم یکی یکی رو بند که آفتاب دلچسب بخوره بهشون و باد تشون بده و اونجوری خشک بشن.یا صبح روزهای تعطیل یه صبحونه مفصل  دور هم بخوریم و حرف بزنیم و هیچ عجله ای برای رفتن نباشه.خوندن شعر و کتابهای خوب.خوندن وبلاگ دوستان و جویا شدن از احوالشون و خیلی چیزای دیگه.

8.در مورد رانندگی پنج جلسه با مربی کار کردم (به پیشنهاد میم) و خوب بود از نظر خودم.ولی از اونجایی که میم خیلی حساسه و میترسه اتفاقی بیافته راستش وقتی اون باشه بیشتر استرس میگیرم و سوتی میدم.چند باری که بعدش با ماشین خودمون نشستم به اون خوبی نبود.میم معتقده که کاری نداره که باید الان دیگه وارد باشی و من معتقدم بابا من تازه نشستم چند باری باید برم و بیام تا عادی بشه و کامل مسلط بشم.خلاصه که اوضاع جالبی نیست اصلا.ولی خوب من به میم هم گفتم عجله ای ندارم الان و بالاخره باید حرفه ای بشم و میشم هم! برنامه ی بعدیم هم بعد از این، یاد گرفتن یه هنر و یه کار هنریه.من کلا آدم بی هنری هستم و الان کاری نیست که بگم توش وارد و استادم.دلم میخواد لذت خلق یه هنر و ایده و خلاقیت رو حس کنم و به دخترها هم یاد بدم در آینده.

9.اینکه از فیلم های جشنواره خیلی دلم میخواد فیلم "وقتی ماه کامل شد" رو زودتر ببینم.موضوعش از اون دغدغه و سوال هاییه که همیشه تو ذهنم بوده.اینکه منشأ شکل گیری رفتار و تفکرات عجیب و غریب تروریست ها چیه و چی میشه که به اینجا میرسن.شیار۱۴۳ و نفس کارای قبل خانم آبیار فیلم هایی بودن ارزش دیدن داشتن واقعا.

10.برداشت آسمان را

چون کاسه ای کبود،

و صبح سرخ را

لاجرعه سر کشید،

آنگاه،

خورشید،

در تمام وجودش طلوع کرد!

هوشنگ ابتهاج


من بازگشتم! نمیدونم چرا ایندفعه اینقد طول کشید.فقط میدونم یه مدت که فاصله بیافته دیگه نوشتن سخت میشه و آدم هی عقب میندازه که کامل تر و جامع تر و مفید تر بنویسه و این دور باطل هی ادامه پیدا میکنه.

ساعت نزدیک دوازده شبه.دخترا خوابن و میم سرکاره.باد شدیدی از بعدظهر میاد و همچنان هم ادامه داره و نمیدونم با این شرایط امشب میتونم راحت بخوابم یا نه.

تو این دو هفته اتفاقات زیادی افتاده که الان دیگه بخوام بگم بیات شدن و از دهن افتادن.به امروزم فک میکنم از حدود۶صبح که بیدار شدم تا الان که ۱۲ شبه با اینکه زود گذشت چقدر بنظرم طولانی میاد.که از نظر خودم عملکرد امروزم قابل قبول بود و راضیم.دوست ندارم این روزها بگذره، اینقدر سریع که نفهمیم کی صبح شد کی شب شد.من این روزها رو دوست دارم.حال خوبم رو دوست دارم و نمیخوام زود بگذره و تموم شه.

فردا قراره برم چندتا باشگاه برنامه و ورزش هاشون رو ببینم و انشاءالله یکی شون رو ثبت نام کنیم.من از اواسط پاییز برنامه کاهش وزن رو شروع کردم همزمان با پیاده روی، ولی خوب روند کاهش خیلی لاک پشتی بود و فقط حدود پنج کیلو کم کردم و حالا تصمیم گرفتم یه روش دیگه رو هم امتحان کنم که تغییر ایجاد بشه و روحیه ام رو هم بهتر کنه.

موضوع دوم اینکه من سال ۸۶ گواهینامه گرفتم.ولی فقط تا سال ۹۰ اونم به صورت محدود رانندگی کردم و به علت یک سری اتفاق ها دیگه ننشستم.تصمیم جدیدم اینه که چند ساعت آزاد با یه مربی تمرین کنم و انشاءالله دوباره رانندگی رو از سر بگیرم.فردا عصر اولین جلسه تمرین من با همراهی اون خانوم مربی هستش.امیدوارم این کار سرآغاز تصمیم های مهمتر و بهتری تو زندگی باشه.

دیگه همین.دلم تنگ شده بود برای اینجا.از این به بعد میام و زود به زود تر مینویسم.


دیروز تو یه موقعیت بد گیر افتادم.خونه مامانم بودیم.بحث یه برنامه هایی شد و یکی از خواهرها خواست نظر بقیه رو بدونه و. .موضوعش به شدت من رو استرسی میکرد.هیچی نگفتم.رفتم از اتاق بیرون و چند دقیقه بعد برگشتم و مخالفت خودم رو اعلام کردم و برای اولین بار بهشون گفتم ما همچین مشکلی داریم و به این دلیل نمیشه.

کلی خودم رو کنترل کردم که کسی متوجه ناراحتیم نشه و فک کنن این قضیه برامون حل شده است و من عادی ام.ولی حالم بد شد خیلی.از اینکه مجبور شدم اعتراف کنم.پر از بغض بودم.از اون جمع خارج شدم و رفتم تو حیاط یه هوایی به سرم بخوره و بعدش دیگه عادی شدم.چون مامان ها خیلی تیزن و کوچیکترین تغییر حالت بچه شون رو متوجه میشن.نمیخواستم مامانم ناراحت بشه و بره تو فکر.

دیشب میم سرکار بود و من به بدترین شکل ممکن همش بین خواب و بیداری بودم.صبح هم به سختی بیدار شدم و مو طلایی رو رسوندم.الان هم میم خوابیده و هنوز چیزی بهش نگفتم.با اینکه به اون هم مربوط میشه.ولی دوست ندارم دیگه در مورد این موضوع فک کنم یا حتی صحبت کنم.از اون طرف هم یکی وسط دعواهای ذهنیم مدام میگه ببین خیلی هم خوب شد که گفتی اون حرف ها رو.سبک تر شدی.دیگه به این فک نکن که بقیه در مورد تو و میم و زندگیتون چه فکرایی میکنن.دارم تلاش میکنم که همه چیز رو فراموش کنم و خوب باشم امروز.

پ.ن1: صبح چند دقیقه ای اشک ریختم و بهتر شدم."گریه حرفیه که قلبتون میزنه، وقتی لبهاتون نمیتونه درد رو توضیح بده!"

پ.ن2: ببخشید که خیلی وقته بهتون سر نزدم. زندگیمون افتاده رو دور تند‌.همش در حال بدو بدو هستم و بازم وقت کم میارم.ممنونم که همچنان هستید و اینجا رو میخونید‌.

پ.ن3: چند روزه اینجا هوا ابری و گرفته است ولی دریغ از یه قطره بارون و برف.زمستون برای ما کویر نشین ها زیاد تفاوتی با فصل های دیگه نداره.فقط هوا کمی سردتر میشه.همین!


این مطلب به نقل از سایت "الف"هست و بدون هیچ گونه دخل و تصرفی اینجا گذاشتم چون به نظرم نکات قابل تأملی توش هست.


عصر ایران نوشت: دختری به پسری در فضای مجازی فحش می‌دهد. پسر برای انتقام، دختر را به سیرجان می‌کشد، او را به وحشیانه‌ترین شکل ممکن کتک می‌زند و همزمان فیلم آن را به صورت زنده در اینستاگرام پخش می‌کند. التماس‌های دختر ۱۵ ساله فایده ندارد پسر با بی‌رحمی تمام دخترک را زیر بار کتک می‌گیرد. محمد که گویا از دوستان مشترک این دو است در حال فیلم‌برداری است و دختر از او کمک می‌خواهد اما محمد این ماجرا به فیلم‌برداری خود ادامه می‌دهد و دختر همچنان زیر مشت و لگد پسری است که در فضای مجازی به او فحش داده است.

در سینما هم دیدن این صحنه‌ها دردناک است چه برسد در فضای واقعی!

چرا در جامعه‌ای که از زمین و آسمان آن، حرف‌های اخلاقی می‌بارد، شاهد چنین رفتارهایی هستیم؟ چرا پسری تصمیم می‌گیرد برای تنبیه دختری که به او فحش داده است، رو به خشونت بیاورد؟ چرا دختر به همین راحتی به پسری اعتماد می‌کند و از تهران راهی سیرجان می‌شود؟

این فیلم هشدار جدی برای جامعه ماست. نسلی در حال رشد است که به مسائل اجتماعی و انسانی به گونه‌ای دیگر نگاه می‌کند و این یعنی تربیت ما مسیر درست را طی نکرده است.

احتمالا الان برخی انگشت اتهام را به سمت فضای مجازی و ماهواره بگیرند و بگویند این دو عامل اتفاق‌های تلخ این‌چنینی هستند. در جامعه‌ای که فرهنگ خوب رشد نکرده و فرهنگ‌سازی به درستی انجام نشده و همه چیز در حد شعار است و باید جامعه شعارزده باشد و جوانان علاقه‌مند به فرهنگ‌های مختلف.

بیایید کلاه خود را قاضی کنیم. این دختر و پسر در مدرسه و احتمالا دانشگاه، بارها نصایح پندآموز مدیر، معلم و استاد دانشگاه را شنیده‌اند. بارها در صف مدرسه از آتش جهنم ترسانده شده‌اند اما هیچ تاثیری نداشته و مسیر خود را انتخاب کرده‌اند.

نکته این است که همچنان در مدارس و دانشگاه‌ها از همان روش ۲۰ سال گذشته برای برخورد با دانش‌آموزان استفاده می‌شود. دانش‌آموزان که از کودکی با فضای مجازی و اینترنت آشنا هستند.

فیلم تلخ سیرجان حکایت از عدم آموزش و فرهنگ‌سازی دارد. شاید بگویید در همه دنیا این اتفاق‌ها می‌افتد. بله، درست است اما در آن جوامع، آن قدر که ما دم از اخلاق می‌زنیم، دم از اخلاق نمی‌زنند. در آن جوامع آن قدر که ما شعار می‌دهیم، شعار نمی‌دهند. ما سعی می‌کنیم فرزندان‌مان را به روش خود تربیت کنیم اما آنها وقتی پای به جامعه می‌گذارند، روش خود را در پیش می‌گیرند.

ما برای آموزش فرزندان خود احتیاج به طرح‌های نو داریم؛ طرح‌هایی به جذابیت فضای مجازی و شبکه‌های اجتماعی. نسل جدید حرف تازه می‌خواهد.

کاش قبل از محاکمه این جوان، او را به یک روانشناس بسپارند تا بفهمیم چرا این پسر، این چنین به خطر چند حرف زشت، از دختر در فیلم انتقام گرفته است؟

نکته دردآور این است که دنبال‌کنندگان این جوان ۲۱ ساله بعد از انتشار این فیلم به شدت افزایش پیدا کرده است و حالا او از معروف‌های فضای مجازی است!


امروز شنبه پانزدهم دی ماه ۹۷، هرچی به ذهنم فشار میارم کلمات جفت و جور نمیشن و یاری نمیکنن تا اون احساس درونی واقعیم رو بنویسم.امروز دختر کوچولوی نازدونه من چهار سالش تموم میشه و وارد پنجمین سال زندگیش میشه.بهله!امروز تولد خانوم کوچولوی شیرین زبون ماست.خدا رو هزاران مرتبه شاکرم بخاطر نعمتی که از وجود خودش بهمون بخشید.محمد علیزاده قشنگ میخونه که "خدا مهربونی کرد، تو رو سپرد دست خودم، دستتو گرفتم و فهمیدم عاشقت شدم"



+با غمی که امسال از چند روز قبل از روز تولد جفتشون داشتم چه کنم؟


دیشب از اتفاقات دیروز خونه مامانم و مامانش احساس خوبی نداشتم و موقع برگشت تا پرسید چی لازم هست بگیریم، من تو ذهنم اومد که ای کاش یه روز برم خرید و یه عالمه چیز مسخره و غیر ضروری و زیاد بردارم و به هیچ جام هم نباشه و حرصم خالی بشه.به میم چیزی نگفتم ولی درونم پر از غم شد.پیاده که شد رومو کردم به طرف شیشه و اشک بود که میریخت.اینجور مواقع میرم تو خودم و حرف نمیزنم.اونم زود متوجه میشه و هی میپرسه چطوری و میخواد حال و هوامو عوض کنه.

آخرشب با دلخوری رفت سرکار.انقد گیج خواب بودم که ساعت ۹ که واسه موطلایی قصه میگفتم چشام بسته بود و دخترک بالشت آورد و گفت مامان بگیر بخواب.با این حال سه چهار بار بیدار شدم تا صبح و همش فکرای عجیب و غریب که الان اینجوری شد و فردا باید اینکارو بکنم و .( همش توهم بود).صبح هم طفلی خسته از سرکار اومد و من بازم سرحال نبودم و برخوردم خوب نبود.ساعت هشت هم باید میرفت جایی تا شب.با اینهمه خستگی.احساس خیلی بدی دارم.با اینکه بعد رفتنش پیام دادم و عذرخواهی کردم.دلم میخواد امروز هیچ کاری نکنم.ولی کلی کار و برنامه هست که باید انجام بشه.

آهان یه موضوع دیگه.خوشبختانه روابطمون با خانواده ها خوبه و از این نظر مشکلی نداریم. اما یه چیزی ته دلم قلقلکم میده گاهی و میگه کاشکی چهارتایی تو یه شهربزرگتر و دور از اینجا تنهای تنها برای خودمون زندگی میکردیم و همون ماهی یه بار، چند ماهی یه بار می اومدیم بهشون سر میزدیم.در همین حد بی خبر بودیم از مشکلاتشون و حرف و حدیث ها و توقعات.درسته دوری و تنهایی هم مشکلات خودش رو داره ولی دیگه غم و غصه شون رو دوشمون سنگینی نمیکرد.شاید یکم خودخواهانه باشه ولی الان ایده آل از نظر من اینه.


عصر جمعه بدون برنامه زدیم بیرون.میم نظرسنجی کرد.جواب نمیدونم بود.رفتیم و رفتیم تا از شهر خارج شدیم و رسیدیم به اول جاده.رفتیم و کلی دور شدیم از همه چیز.یه جایی تو دامنه یه کوه ایستادیم و پیاده شدیم.همه جا ساکت ساکت بود.سکوت و سرما.سرماش استخوان سوز بود.تاب نیاوردیم و باز سوار شدیم.خورشیدم بازیش گرفته بود با ابرا و هی می پوشوندنش و هی باز میزد بیرون.دو ساعتی تو جاده بودیم.دخترها خواب بودن عقب.

موقع برگشت دستم بود و گرمای دستش و بازم سکوت.بانو لیلا برامون "تو یادم کن فراموشم تو روشن کن که خاموشم." رو میخوند، معین "کنارم هستی و اما دلم تنگ میشه هر لحظه." و جناب ابی "از اینجایی که من هستم تموم شهر معلومه کنارم خیلییا هستن دلم پیش تو آرومه." خلاصه  دوستان همگی دست به دست هم دادن برای تجربه یک عصر جمعه دلپذیر و آروم و خورشیدی که جلوی چشمامون نرم نرمک غروب میکرد.

بعضی وقتا آدم به سکوت احتیاج داره تا به حرف زدن.دلت میخواد هیچکاری نکنی.نمیخوای آدمها رو ببینی و هی مجبور بشی حرف بزنی و توضیح بدی.

+امروز شنبه است.شنبه ها رو دوست دارم.بازم شروع کنیم زندگی رو و ادامه بدیم و امیدوار باشیم به لطف خدایی که همین نزدیکی هاست.


امروز چهارمین روزی هستش که میم شیفت عصره و ما تا آخرشب تنهاییم.یه روزش رو رفتیم خونه مامانم و باقیش رو خونه بودیم.نمیدونم چرا این روزها تمایلم به خونه موندن بیشتر شده.گرما و آرامش خونه رو ترجیح میدم به بیرون رفتن و خستگی بیشتر.اینجور مواقع یه دفتر یادداشت کوچیک دارم که همیشه روی اپن هست(هزارتا تا حالا از اینا داشتم و بیشتر به جای اینکه با یادداشتهای من تموم بشه پر از نقاشی ها و هنرمندی دخترهاست) تموم کارهای ریز و درشتی که تا آخر شب باید انجام بشه رو مینویسم و شروع میکنیم.اینجوری طبق برنامه همه چی انجام میشه و آخرشب با تیک زدن آخرین گزینه دفترچه رو میبندم و با یه حس خوب و رضایتمندانه میرم به رختخواب.

البته اول باید خونه رو که مثل مناطق زله زده شده و اتاق بچه ها و آشپزخونه رو مرتب کنیم و بعد بریم سراغ  ادامه کارها(الان دارن پاندای گ فو کار میبینن و یه ساعتی میشه میخ شدن به تلوزیون همون هایی که خونه رو به این حال و روز در آوردن).بعد یه جارو برقی بکشیم.یه کیک کوشولو ببپزیم با هم.پیاده روی کنم و دوش بگیرم.تمرین های مدرسه دخترک رو انجام بدیم.چرخ خیاطی رو بیارم و لباسهایی که دوخت لازم دارن رو درست کنم بعد قرن ها.لباسای جمع شده رو بریزم تو ماشین و یه گردگیری.یه بازی جدید ریختم رو گوشی که با دخترا بازی کنیم.شلغم بزاریم آروم آروم بپزه واسه آخرشب که میم میاد.فیلم ببینیم و استراحت کنیم و چندتا کار دیگه (:

از صبح دلم گرفته بود و یه جوری بودم.خودم رو خوب میشناسم.باید همیشه کلی کار بریزم سر خودم و سرگرمش کنم.وگرنه با فکر و خیال خودش رو داغون میکنه.باید پاشم و سرش رو حسابی گرم کنم.

خدایا شکرت به خاطر سرپناه و خونه گرم و پر از محبتی که تو این هوای سرد و تو این روزگار بی رحم و مروت بهمون بدون منت بخشیدی.خیلی خیلی ازت متشکرم!


یکی از تغییرات مهمی که با شروع پاییز تو زندگی من ایجاد شده اینکه بخاطر سحر خیز شدن شبا بیشتر از ده و نیم یازده نمیتونم بیدار بمونم.قبلنا شبایی که میم نبود و تنها بودم تا نصفه های شب فیلم میدیدم یا کتاب میخوندم ولی الان دیگه اونجوری نیست و انگار ساعت خواب و بیداریم با ساعت بیولوژیک بدنم یکی شده(همین الانم چشام از شدت خمیازه پر اشک شده).همین شب بیداری ها اضافه وزن هم میاره چون مثلا خود من عادت داشتم نصفه شبا یخچال و کابینت ها رو زیرو رو میکردم و برای خودم چیزای خفن درست میکردم و .

میخوام بگم خلاف طبیعتمون عمل نکنیم.خیلیا رو میشناسم که شبا تا ۳ و چهار بیدارن و صبحا تا لنگ ظهر خوابن.لذت صبح زود بیدار شدن و همزمان با طلوع خورشید و شروع روز، زندگی رو آغاز کردن یه چیز دیگه است.

امروز برام یه روز شلوغ و پر از فعالیت بود. عصر به پیشنهاد میم زدیم بیرون.نم نم بارونی هم می اومد.دنبال چندتا فروشگاه لباس برای دخترها رفتیم که همه به جز یکی بسته بودن.سه چهار جا رو نشون کردیم که یکشنبه بریم ببینیم.به پیشنهاد من ذرت مکزیکی خوردیم.این بشر چقدر دوست داشتنیه آخه.بی خیال کالری و رژیم شدم و یه لیوان کامل رو با لذت خوردم.بعد یه جایی هست که اونجا خیابون یه حالت فرورفتگی و سرسره مانندی داره و اینجوریه که اگه با سرعت زیاد بری یه احساسی مثل اینکه یهو ته دل آدم خالی میشه به آدم دست میده و ما هربار که به اونجا نزدیک میشیم میم آماده باش میده و بعد جیییغ و ویییژژژژژ.امروز هم چندباری رفتیم و عصر جمعه مون اینگونه گذشت.


 با اینکه فامیل بودیم و دورادور همدیگه رو میشناختیم ندیده بودمش از نزدیک یا شایدم دقت نکرده بودم.سال ۸۷ اومدن وقتی که من سال دوم دانشگاه بودم و اصلا تو وادی ازدواج و این حرفها نبودم.جواب منفی بود. ۳۰ دی ماه ۸۹ دقیقا روز آخر امتحانات ترم آخرم بود.یادمه سه تا امتحان داشتم.دوتا تخصصی صبح و یه عمومی هم عصر.استرس این جریان خواستگاری مجدد و جواب دادنشون هم شده بود غوز بالاغوز.در نهایت قرار شد بیان خونمون همدیگه رو ببینیم و صحبت کنیم.هنوز مردد بودم.شب تولدش من و میم توی اتاق روبروی هم نشسته بودیم.احساسی که داشتم قابل توصیف نیست.تپش قلب گرفته بودم.شاید باورش سخت باشه ولی مهرش با همون نگاه اول افتاد به دلم.آروم شده بودم.جواب مثبت بود و دیگه همه چیز خیلی سریع اتفاق افتاد.۲۹بهمن درست مثل همچین شبی و دقیقا همین موقع ها عقد کردیم و یکی شدیم.برخلاف رابطه های امروزی که همه جور تجربه ای هست قبل ازدواج اولین های ما تازه از این نقطه به بعد شروع شد.اولین باری که با هم رفتیم بیرون، اولین هدیه ای که گرفتم، اولین پیتزایی که شب اول بعد از عقد بیرون خوردیم، اولین سفر مشترک، اولین خرید، اولین سینما رفتن، اولین برف بازی، اولین مهمونی مشترک. نهال نوپای اون روزها حالا درخت کوچکی شده که دیگه مثل سالهای اول شکننده نیست و درمقابل هر باد و طوفانی سر خم نمیکنه.قصه پیوند من و میم امشب هشت ساله شد.


دیشب از خونه مامانم که برگشتم مغزم داشت سوت میکشید از حرف هایی که زده شد و از توقعات و گلایه ها و هوووف.سریع کارای قبل از خواب رو انجام دادم و یه مسکن خوردم  و خوابیدم و دیگه تا صبح هیچی نفهمیدم.ولی باز صبح که بیدار شدم انگار غم عالم نشسته رو دلم ): 

آخه خدایا پدرومادری که یه عمر زحمت کشیدن و سختی کشیدن و آزارشون به هیچ کس نرسیده چرا باید اینقد غصه بخورن و اذیت بشن؟ چرا آخه؟

میم هنوز خبر نداره از هیچی.خیلی سختمه.نمیدونم چه جوری بهش بگم. نمیخوام در مورد خانواده ام قضاوت بد بکنه و چیزی در موردشون بگه یا خدایی نکرده سرزنش شون کنه.

+میخواستم امروز که موطلایی تعطیله بخوابم بیشتر ولی از پنج صبح بیدارم.

+ممنونم که در مورد این جریان چیزی ازم نمی پرسید.


صبح ساعت ۷ونیم که میم و موطلایی رفتن وایفا رو روشن کردم و نشستم پیام ها رو چک کنم.گروه خانواده مو که باز کردم پیامی دیدم با این مضمون؛ من ازدواج کردم! تا چند دیقه گیج بودم و نمیفهمیدم.اومدم بیرون و دوباره وارد شدم.نه درست بود همه چیز.باورم نمیشد.باورم نمیشه‌.یکساعت تو حیاط تو هوای سرد راه رفتم و راه رفتم.انقدر فک کردم که مخم داره سوت میکشه.نمیدونم مامان و بابا تا چه حد در جریانن.هنوز با هیچکس صحبت نکردم. میترسم و دستم نمیره به تلفن.

طوفانی در راهه.


یک دوره افسردگی خفیف رو پشت سر گذاشتم.شاید هم هنوز ادامه داشته باشه.ولی خوب الان بهترم.بیشتر علتش مربوط به میم بود‌ه.هنوزم کمی سر سنگینیم البته و یه قسمتیش هم مربوط به خودم.

میم کل این هفته رو تا جمعه شیفت عصره.یعنی از ۲تا۱۱شب.فردا شب خونه مامانش دعوتیم به مناسب روز مادر که البته خودش نیست و من و بچه ها میریم و سه شنبه شب هم خونه مامانم که باز اونجام تنها میریم.

خبر خوب اینکه روند کاهش وزنم خیلی سریعتر شده و اشتهام به طرز عجیبی کم.منی که یکی از لذت های بزرگ زندگیم غذا خوردن بوده.دیروز تو باشگاه که اندازه گرفتم خانومه کلی تعجب کرد که چقد زود سایز کم کردی.

حال جسمیم خوب نیست این روزها.صبح داشتم فک میکردم واقعا این حجم از استرسی که هرروز بهمون وارد میشه چه بلایی سر روح و روان و جسممون میاره و خودمون خبر نداریم.

عصری دخترها مهمون داشتن و دیدم سرشون گرمه اومدم و فیلم" اتاق" رو از روبیکا دیدم.دوستش داشتم و پر از حس مادرانگی بود.حالا نمیدونم برم بیرون با چه منظره ای روبرو میشم.خدایا به امید تو!

+ جناب محمد شرمنده من خودم کلی گرفتاری و دغدغه دارم و اصلا نمیتونم گوش شنوایی برای کسی باشم.بخصوص تو این موضوعاتی که گفتید.متأسفم.


خانوم کوچولو دو سه شبه تا چشاشو میزاره رو هم و خواب میره سرفه اش شروع میشه.هیچ علامت دیگه ای از سرما خوردگی نداره.من تو این مسائل خونسردم(نه بی خیال) و برعکس میم خیلی حساسه.من حرص نمیخورم سر مریض شدن بچه ها و معتقدم آدمیزاده بالاخره مریض میشه و دوره اش هم که بگذره خوب میشه.حالا دیشب میم خسته از سرکار اومده و سرفه های دخترک هم شروع شد.دیگه هی پاشد رفت و اومد و هی حرص خورد.بخور آورد روشن کرد.آب بهش داد و پتو انداخت روش و صبح هم خسته و کوفته رفت.احتمالا عصر ببریمش دکتر.من حدس میزنم حساسیت باشه.

صبح که موطلایی رو رسوندم موقع برگشت برای خودم یه چیز خفن کاکائویی گرفتم. هرچیزی که تو ترکیبش کاکائوعه عزیز باشه برای من جذابه.

در مورد شکستن کلیشه های ذهنی من تو این چند ماه گذشته چندین بار کلیشه های ذهنیم رو شکستم و یه کار جدید رو شروع کردم و نتیجه دیدم.میخوام بگم وما همیشه اون چیزی که ما فک میکنیم درست نیست.مثلا من خودم فک میکردم اوه من عمرا این کار رو انجام بدم و یا مثلا این کار برای من بی فایده است ولی ریسک کردم و انجام دادم و به چیزای جدید رسیدم.دوست دارم این پوسته ی شخصیتی محافظه کارم یکمی تغییر کنه و بره به سمت ریسک پذیری بیشتر و کسب تجربه های جدید.


میم رفته سرکار و دخترها هم نیستن و من تنهام.هوا از صبح ابریه و باد شدیدی میاد.کلا چیزی که اینجا زیاد میاد به جای برف و بارون، باده.امروز آخرین روز شیفت عصر میم بود.آخر شب میاد و فردا باز باید صبح زود بره.تا میخوام نق بزنم و گلایه کنم یادم میاد چند ماه پیش که یکماه شرکت تعطیل بود،چه روزهای سختی رو گذروندیم و میگم بازم شکر.شکر که آخرشبها که میاد و دخترا خوابن میشینیم به حرف زدن و مستند میبینیم و برنامه میچینیم برای روزهای بعد.شکر که امید داریم به آینده و دلمون گرمه به بودن همدیگه.

زن فعال درونم میگه پاشو حالا که بچه ها نیستن یه حرکتی،فعالیتی چیزی برا خودت انجام بده.زن بی خیال درونم اما میگه ولش کن بابا.یه فیلمی چیزی بزار واسه خودت ببین و لذت ببر.منم که حرف گوش کن.


بعضی ها انقدر نگاهشون به زندگی مثبت و خوبه که فک میکنی اینا تو زندگیشون هیچ مشکل و غم و ناراحتی ندارن.در صورتی که مشکل رو همه دارن ولی طرز نگاه آدم ها و اینکه کدوم جنبه زندگیشون رو پررنگ تر می بینن متفاوته و این همون تفاوت دیدگاه بین آدم هاست.

من اینجوری نیستم و معمولا اول مشکل و کمبود به چشمم میاد.بنظرم لازمه ی مثبت اندیش بودن اینه که اول به یه حداقل هایی از نظر مالی و شخصیتی رسیده باشی و از اینجا به بعد به هرچی که پیش میاد به چشم اتفاق خوب نگاه کنی.مخصوصا از نظر مالی.پول خوشبختی نمیاره درست.ولی داشتنش قطعا کیفیت زندگی رو میبره بالا و میشه بهتر و شادتر زندگی کرد.من اینجوری فک میکنم.میشه باهاش کلی کار کرد که حال آدم خوب بشه.

من هیچوقت پول و ثروت زیاد نخواستم از خدا. فقط در حدی که اینهمه دغدغه اش رو نداشته باشیم.هرکاری که میخوام بکنم نشینم یک ساعت به حساب و کتاب.بتونم راحت و بدون دغدغه برای شاد کردن دل خودم و اطرافیانم خرج کنم و نگران هیچی نباشم.نمیدونم آیا این خواسته ی زیادیه؟

+ببخشید که کامنتا بسته اس.اینجوری راحت ترم.ممنونم که هستید هنوز و اینجا رو میخونید.


دیشب آخر شب اتفاقی یه مطلبی رو در مورد از شیر گرفتن بچه ها میخوندم.یهو روزی که تصمیم گرفتم دیگه به خانوم کوچولو شیر ندم رو یادم اومد.یه عصر اردیبهشتی بود و چقد غم انگیز بود و غم انگیزترش این بود ایشون با مظلومیت تمام پذیرفت.به این فک کردم که یعنی الان یادش رفته اون موضوع رو؟حالا کلی باید بیشتر به خاطر اون روزها بغلش کنم و ببوسمش تا بفهمه همیشه و در هر شرایطی دوستش دارم و کنارشم(نزدیک سه سال از اون روزها گذشته!)

اصل ماجرا میدونید چیه؟ شبا که این دوتا خواب میرن انقدر مظلوم و فرشته وار میشن که آدم اگه خدایی نکرده دادی سرشون کشیده باشه یا دعواشون کرده باشه یا اشکشون در اومده باشه حسابی عذاب وجدان میگیره.یعنی هرشب همینجوریه ها.بعد فردا که باز بیدار میشن و از در و دیوار میرن بالا و زمین و زمان رو بهم میریزن و به هیچ صراطی مستقیم نیستن همه ی اینا رو یادت میره و حتی پیش خودت میگی اصلا خوب کردم که از شیر گرفتمت زودتر از موعد!

پیرو پست قبل اینم بگم که رفتیم دکتر و بهش چندتا شربت و یه قرص حساسیت داده و از اونجایی که من خیلی مامان نمونه ای هستم بخاطر مشغله زیاد گاهی یادم میره سر موقع داروهاشون رو بدم.بعد مثلا میم شب میپرسه داروهاشو مرتب میخوره و منم میگم آره بابا خیالت راحت! خدا منو ببخشه.

موضوع سوم اینکه یه گروهی که خیلی حرص منو در میارن آدم هایی هستن که حرفهاشون رو با پروفایل و استوری و این جور چیزا میزنن.بابا شوهرتو دوست داری بچتو دوست داری عشقات اینا هستن برو مستقیم به خودشون بگو و بهشون محبت کن.از یکی ناراحتی مستقیم بهش بگو.خیلی بهت خوش میگذره و خوشبختی و خوشحالی،خوشبحالت.مامان و بابات رو دوست داری، برو بهشون سر بزن و دستشون رو ببوس و بهشون بگو.باور کنید اینجوری خیلی بهتر و عاقلانه تره.آدم هایی که مدام میخوان داشته هاشون رو بکنن تو چشم دیگران و پز میدن، از نظر من آدم های هستن که عقده دیده شدن و توجه از طرف دیگران رو دارن.


1.سلام علیکم دوستان نادیده.صدای مرا (نوشته ی مرا) از یک صبح ابری و زمستانی در آخرین روزهای اسفند97میشنوید(میبینید).علت غیبتم این بود که باتری گوشیم خراب شده با اینکه تازه یکساله خریدمش و اگه زیاد استفاده بشه و شارژ بشه قاطی میکنه و فرتی خاموش میشه و این باعث یه توفیق اجباری شد که من برم به سمت ترک این عادت بد گوشی به دست بودن و نهایت روزی یک ساعت استفاده کنم ازش و این یک قدم مثبت بود برای من.

2.سرفه و حساسیت دخترها همچنان ادامه داره با اینکه داروهاشون هم تموم شده.از داروهای گیاهی هم استفاده کردم و زیاد تاثیری نداشت. دیگه نمیدونم چه کنم.نصف شبا جفتشون با هم سرفه شون شروع میشه انگار که مسابقه گذاشتن و همینطور صبح ها موقع بیدار شدن.امروز عصر احتمالا دوباره ببریمشون دکتر.صبح با خستگی زیاد پاشدم.ولی همینکه از خونه رفتم بیرون و هوای سرد خورد به کله ام خواب از سرم پرید و سرحال شدم.

3.ما معمولا خونه تی به اون صورتی که خیلی ها انجام میدن نداریم.چون اولا تو عید فقط خودمونیم و خودمون و رفت وآمد و مهمونی خاصی نداریم و دوم اینکه با وجود دخترها هرکاری هم بکنیم دو روز بعدش دوباره همه چی میشه مثه قبل.راههای مختلف رو هم امتحان کردم برای تمرین نظم و اینکه حداقل چیزایی که خودشون میارن رو جمع کنن ولی بی فایده است و کلا تو این حال و هواها نیستن.در کل به این نتیجه رسیدم که هنوز زوده براشون و بزارم راحت باشن و از هفت سالگی به بعد بیشتر سخت بگیرم‌.واسه همین من فقط دو سه روز آخر یه تمیز کاری و مرتب کردن کلی انجام میدم.الان لایه های زیرین خونمون مثل تو کشوها، پشت پنجره ها، بالای کمد ها و خیلی جاهای که تو دید نیست داغونه.یعنی کدبانویی هستم واسه خودم (:

4.امروز صبح داشتم تو یکی از کشوها دنبال یه برگه میگشتم.بعد این کشوئه پره از برگه و فاکتور و سند و قبض و فیش و از این چیزا.که نصفشون هم الکی و بدرد نخور.همونجا تصمیم گرفتم مرتبشون کنم.چندتا فاکتور رو نگاه کردم مال سالهای ۹۱ و ۹۲.اصلا انگار مال سالهای دور بودن.انقدر که همه چی نجومی زیاد شده.میخوام همه رو بریزم دور.دیدنشون فقط اعصاب آدم رو خورد میکنه.

5.نمیدونم چرا هیچوقت حس خوبی به عید و تعطیلات عید نداشتم.امسال ولی یه حس خنثی دارم.که نه خوب نه بد.نمیدونم از اینکه اینقدر روزهامون داره با سرعت و شتاب میگذره باید خوشحال باشیم یا ناراحت.گاهی به خودم میگم با یه پیش زمینه ذهنی نرو به سمت عید و تعطیلات، که اه دوباره اینجوری میشه و اونجوری میشه.بگو هرچی پیش آید خوش آید.بگو روزهای خوب تو راهه.برنامه نریز که دوباره عملی نشه و بخوره تو ذوقت.به هر اتفاقی که پیش اومد لبخند بزن.حالا نمیدونم برای اینکه سال آینده شروع بهتری داشته باشم چقد بتونم این ایده ها رو عملی کنم.

6.برای دخترها خیلی وقته لباس و این جور چیزا گرفتیم و دیروز هم براشون بازی فکری و قلک و یه صندوقچه کوچیک گرفتم که وسایل با ارزش و مخفیانه شون(به قول خودشون) رو بزارن داخلش.اینقدر از این صندوقچه کوچیک ذوق کردن که حد نداشت.برای خودمم طناب گرفتم که طناب بزنم از حالا به بعد.پیاده روی دیگه بنظرم تکراری و خسته کننده شده.باشگاه هم دوجلسه مونده و این هفته کلا تموم میشه.

7.نوسانات خلقیم این مدت خیلی زیاد شده یعنی مثلا دیروز صبح با حال بد بیدار شدم ظهر عالی بودم عصر اضطراب و دلشوره و شب هم با حال خوب برگشتم خونه.نمیدونم چه جوری مدیریت کنم که اینهمه حالم بالا و پایین و نوسان نداشته باشه.چه جوری استرس ها رو بفرستم گوشه ذهن و نزارم اینهمه تو ذهنم جولان بدن و غمگینم کنن.چه جوری با بچه ها به بهترین شکل رفتار کنم و از کارای عجیب و غریب و بهونه گیری ها و شیطنت هاشون عصبانی نشم و صبور باشم.

8.دارم اینو گوش میدم:

بی خبرم از تو وُ من؛ تاب ندارم

بعدِ تو؛ خود را به که باید بسپارم

از دلِ من؛ کم نشده مهرِ تو، ماهم

دلبرِ من؛ غیرِ تو دل، یار نخواهم

مست وُ خرابِ عطرِ گیسوی توأم

عاشقِ تاب وُ گرهِ موی توأم!

رفتی وُ یک روز؛ دلم، بند نشد

بعدِ تو؛ این بغض که لبخند نشد.


صبح دختر رو گذاشتم خونه خواهرم و رفتم باشگاه وساعت ده و نیم برگشتم و فقط لباس عوض کردم و بعد ماکارونی با سس تند خوردم تا سر حد مرگ و بعد اومدم چسبیدم به بخاری و خوابیدم.خونه حسابی بهم ریخته است.اسباب بازیهایی که دیشب برای مغازه بازی آوردن و رو مبل ها پخش شدن.لباس ها و وسایلی که سرتاسر خونه پخش و پلان.ظرفهایی که از دیشب مونده.لباس هایی که باید شسته بشن.برنامه ای که باید نوشته میشد و نشده.کارایی که باید انجام میشدن و نشدن هنوز و منی که حالم خوب نیست و فقط دلم خواب زیاد و طولانی میخواد.دلم نمیخواد به هیچ چی فکر کنم.کاش میشد ذهنمو خالی کنم از همه چیز.از حرفهای بقیه.از اتفاق هایی که افتاده.از ناراحتی هایی که پیش میاد.از اون چیزایی که میخوام و نمیشه.کاش میشد یه وردی چیزی خوند همه چیز خوب بشه.کاش از این رخوت و سستی در بیام.همین الان باید بلند شم و برم دنبال دخترها و بعد برگردم و دست به کار شم.


1.صبح زود که چشمامو باز کردم خونه غرق آرامش و سکوت بود.دلخوری دیروزمون دیشب برطرف شد و دیشب رو خوب خوابیدم.صبحانه حاضر شد و یکی یکی بیدار شدن اهالی و نشستیم سر سفره.به گلها و گلدونای پشت پنجره که تازه سروسامونشون دادم سر زدم.دیروز که ابری بود ولی امروز حسابی از نور و آفتاب لذت میبرن (:

بعدش زدیم بیرون و رفتیم بازار.برای دخترها با لذت کفش خریدیم و من برای خودم و میم به سلیقه خودم عطر گرفتم.بعد هم رفتیم عکاسی و دو تا عکس از مامان باباها دادیم بزنن رو شاسی و بزرگ کنن واسه روز پدر ببریم براشون.برگشتیم و واسه نهار یه آبگوشت مشت گذاشتم.الانم سه تایی شون خوابیدن و من مشغول رسیدگی به کارهای خونه تی هستم که از دیروز عصر شروع شده.خوشبختانه آشپزخونه تموم شد.امروز یه سری خرده کاریهایی هست که باید انجام بشه و فردا هم جارو و تمیز کردن کلی.امروز شکر خدا حالم خیلی خوبه (:

2.آهان راستی من اینجا بابت کم پولی خیلی نق زدم و ناله کردم روا نیست اینو نگم، شرکت یکی دو هفته پیش علاوه بر حقوق معوقه عیدی و پاداش میم رو هم واریز کرده و ما الان واسه خودمون کلی مایه دار محسوب میشیم

3.دلم میخواد بازم بزنیم بیرون و قاطی شادی و خوشحالی مردم شیم (:

4.نگران چیزایی هستیم که خودمون هم میدونیم آخرش ختم به خیر میشه یا نهایتا شر نمیشه.چی میشه که هر دفعه این استرس و نگرانی ها تکرار میشه؟ من میگم باید چیزی که دست ما نیست رو بسپاریم به خدا و آرامش بخوایم ازش (:

5.یه چیز جالب اینکه جدیدا عصرا من و میم که میخوابیم اینا هم یه خورده تو سکوت بازی میکنن و بعد انگار که جو خونه میگیردشون، پتوشون رو برمیدارن و خیلی مظلومانه میرن هرکدوم یه گوشه ای میخوابن واسه خودشون.یه روزی(حدودا سه سال پیش) آرزوم این بود که روند خوابشون منظم بشه  ومن بتونم بخوابونمشون و خودم یکم استراحت کنم.میخوام بگم مامان ها فقط یکم صبر داشته باشید.همین.فقط صبر و حوصله.سختی هایی از این جنس بالاخره تموم میشن.

6.دارم اینو گوش میدم از جناب ابی و شادمهر و باهاش میخونم:

من، رویایی دارم رویای آزادی، رویای یک رقص بی وقفه از شادی،

من، رویایی دارم از جنس ِ بیداری، رویای تسکین این دردِ تکراری، 

درد جهانی که از عشق تهی میشه، درد درختی که می خشکه از ریشه .


روزهای اول سال به آرومی گذشت اگه از اون دلشوره و آشوبی که بیشتر مواقع حتی تو جمع و شلوغی ها ته دلم بود فاکتور بگیریم.دیروز ولی یه حال بد واقعی رو تجربه کردم.میم دیروز و امروز رفت که کارهای خونه ییلاقی نقلی مون رو سروسامون بده چون یکی دو سالی هست که ساخته و کامل شده ولی هنوز تمیز نشده و چیزی نبردیم و نرفتیم که بمونیم.هوا این چند ابری و بادی بوده و رنگ آفتاب رو ندیدیم.

دیروز از صبح سرماخورده و کسل بودم که با یه مشکل جسمی دیگه هم همراه شده بود.ظهر درگیر یه ماجرایی شدم که حالم رو حسابی بد کرد.بین دو راهی گیر کرده بودم و مسئولیتی که میتونستم قبول نکنم ولی به دلیل اینکه نمیخواستم اون طرف ناراحت شه و از اون طرف هم دلم براشون میسوخت و بعدش عذاب وجدان ولم نمیکرد، قبول کردم.شب دیگه روانم داشت نابود میشد از حجم استرس و نگرانی.یه لحظه به خودم گفتم ببین بسه هرچقدر بخاطر دیگران خودت رو تو دردسر انداختی و استرس و ناراحتی خریدی واسه خودت.بیا و به خودت احترام بزار و خودت رو بکش کنار.مشکلات دیگران هرچند هم که به تو نزدیک باشن به خودشون مربوطه و تو مسئول حلشون نیستی!

باور میکنید با این تصمیم و فرستادن یک پیام کم کم بهتر شدم.آخرشب که رسیدم خونه و سرم رو روی بالشت گذاشتم مثه یه سربازی بودم که با یه سپاه بزرگ تنها و دست خالی جنگیده! یه قرص کلداکس خوردم و راحت و آروم خوابیدم تا صبح.امروز صبح جریان رو واسه میم گفتم گرچه اونم نگران شد ولی کلی سبک تر شدم.موضوع مربوط به همون ماجراییه که تو پست هفتاد و هشت گفتم و هنوز ترکش های اون ماجرا ادامه داره.به هرحال امیدوار همه چی ختم به خیر بشه.

مامانم اینا مسافرت هستن طرفای اصفهان و اونورا و حالا ما از دیروز چپ و راست هی خبر سیل و بارون های سیل آسا و اتفاقات بد رو مشنویم ومیخونیم. انشاءالله که سفرشون بی خطر باشه و صحیح و سالم برگردن.دلم برای مامانم و بابام خیلی تنگ شده.اگه اونا بودن شاید خیلی از این اتفاقاتی که بالا گفتم نمی افتاد.من مثله خیلی از آقایون مسئول، مدیریت بحرانم ضعیفه و خودم رو خیلی اذیت میکنم تو هر مسئله ای.کلی عذرخواهی به خودم بدهکارم.

امروز شکر خدا خوبم وهمه چی مرتب وآرومه. خونه این ساعت از بعدظهر انقدر تاریکه که کل چراغ ها رو روشن کردیم.باد شدیدی میاد همراه با گرد و خاک فراوان.دخترها تو حیاط خلوت مشغول کامیون بازی هستن و صدای جیغ و دادشون از این فاصله هم به گوش میرسه.


دل آشوب ها، اون حس گنگ و دلتنگی های نامفهموم، ناراحتی ها و حرف و حدیث های رفتارهای مزخرف یکی از اعضای خانواده،غم غروب و دلتنگی روزهای اول سال من ختم شد به امروز دهم فروردین و از دنیا رفتن مادربزرگ میم.

مادربزرگ مهربونی که تا همین امروز ظهر کنارش بودیم و چشماش بسته بود و دستاش بی حرکت و با دستگاه نفس میکشید.چهره اش بی رمق بود و جون نداشت دیگه و خبری از اون لبخند همیشگی روی لبهاش نبود. انگار که خسته بود از این دنیا وچند ساعت بعد خبر دادن که همه چیز تموم شده.

مرگ یک اتفاق پیچیده و ناشناخته است تو ذهنم.نمی فهممش.دلم میخواد در موردش بیشتر بفهمم و بدونم و دلم نمیخواد در موردش بیشتر بفهمم و بدونم.بهش که فکر میکنم گیج میشم.گاهی می ترسم و بعضی وقتها فک میکنم شاید موعد مرگ، زمان تموم شدن دردها و رسیدن به آرامش باشه.چیزی که خیلی هامون تو این دنیا بهش نمیرسیم.شاید مادربزرگ الان به آرامش رسیده و راحت شده از رنج این دنیا.شاید.


گوشیم چند روز پیش سکته آخر رو هم زد و رفت تو کما.باتریش باید عوض بشه ولی خوب این چند روز همه جا بسته بود.امروز دیگه با سلام و صلوات زدمش تو شارژ و روشنش کردم و اومدم خبرهای جدید رو بخونم و ببینم دنیا دست کیه.

سیزده بدر آرومی رو در منزل گذروندیم تا الان.صبح تا ۹ونیم خواب بودم و بعدصبحانه فیلم دیدیم و از ساعت ۱۲ شروع کردم به مرتب کردن و تمیز کردن خونه ای که این چند روز که فقط شب برای خواب میومدیم خونه شده بود بازار شام.کل لباسای دخترها و خودمون هم کثیف بود که شستم و گذاشتم تو جریان باد که خشک شن.به گلدون ها بعد چند روز آب دادم و بعدم نهار خوردیم و الان هم جاتون خالی کاک و نان برنجی(سوغات کرمانشاه) میخوریم با چای نبات.

هوا اینجا ابریه همراه با وزش باد شدید. نمیدونم ملت چه کردن امسال.رفتن به دامان طبیعت یا نه.شب احتمالا بریم طرف خانواده میم که بخاطر فوت مادربزرگ همگی خونه دایی جانشون جمع هستند.

موهای موطلایی پرپشت و موجدار و تقریبا بور هستند برعکس خانوم کوچیک که موهاش مشکی و کم پشت و ه.موهای موطلایی رو چند روز پیش کوتاه کردیم به دلایلی و حالا آنقدر قیافه اش عوض شده که خودمم هنوز به این قیافه جدیدش عادت نکردم.برعکس حالا موهای خانوم کوچیک به حدی بلند شدن که میشه بست پشت سرش و یه طره از جلوی موهای مشکی ش که کوتاه تره می افته تو پیشونیش و من؟ دلم هر لحظه هزار بار غنج میره با دیدن این صحنه ها و با دیدن قیافه های جدیدشون❤❤❤


دیروز بدون برنامه ریزی قبلی بعد از ظهر زدیم به جاده و رفتیم و رفتیم تا رسیدیم به کوه و دشت.امسال به علت بارندگی بیشتر دامنه کوه و تپه ها سرسبز بودن حسابی(ما تو یه منطقه کویری و تقریبا خشک هستیم).یه جایی بود که تپه ها و دامنه کوه پر از گل شده بود و خیلی قشنگ بود.دخترها کلی جست و خیز و شادی کردن و گل چیدن.هیچ بنی بشری جز ما اونورا نبود و یه جاده خاکی دنج که تا یه جاهاییش رو پیاده رفتیم.یکی  دو ساعتی گشتیم و راه رفتیم و نزدیک های غروب بارون گرفت.اونم چه بارونی! از اون بارون های رگباری بهاری.نشستیم تو ماشین و دور زدیم زیر بارون و صحرا و کوه و آرامش و آرامش و آرامش


روزهای آخر تعطیلات و اول این هفته آشفته بودم از درون.در حالی که در دنیای بیرونم زندگی مثل همیشه جریان داشت.چندبار اومدم بنویسم که چقدر امید به زندگیم اومده پایین و چقدر همه چیز برام تکراری و بی معنی شده.آروم و قرار نداشتم.خوابم زیاد شده این چند روز و همش هم خواب میبینم.چیزای عجیب و غریب و چیزهایی که در طول این روزها ذهنم درگیرشونه.حس کودکی رو داشتم که تو یه جای شلوغ دست مادرش رو از روی حواس پرتی و بچگی رها کرده و حالا گم شده و باز هم با لجبازی و غرور داره راه خودش رو میره و لحظه به لحظه دورتر میشه از مادرش.حس میکنم انقدر ازش دور شدم که دیگه برگشتن و تو آغوش کشیدنش در توانم نیست.هرچند هنوز به اون مهر مادری و اون ریسمانی که بینمون هست _هرچقدر هم که کم جون و نزدیک به پاره شدن باشه_ امیدوارم و این امید هر محال و غیر ممکنی رو برام ممکن میکنه.

تصمیم گرفتم برگردم و باهاش آشتی کنم و دستش رو بگیرم و ازش بخوام این روح پر از تلاطم رو به ساحل آرامش برسونه.امروز روزه گرفتم و به طرز عجیبی حالم بهتره.نمیگم خوب بودن فقط به این چیزاست ولی اینا برای من همیشه یه راه میان بر بوده برای نزدیک تر شدن.وقتی که فقط خودم میدونم از درون چه آدم بیخود و بدرد نخوری شدم!


امروز ۲۴فروردین هست و موطلایی هم متولد۲۴مهر ِ و امروز ۶/۵سالش کامل میشه.

یادم میاد روزهای اول تولدش که چقدر ۶سالگیش برام دور بود.همینقدر که الان و اینجا ۱۶ سالگیش برام دوره و فک میکنم یعنی اون موقع چه شکلی میشن؟من چه جوریم و کجام؟ارتباطمون با هم چه شکلیه و کلی سوال دیگه.واسه همین میخوام بیشتر ازشون بنویسم.برای بعدها و روزهایی که دیگه کودک نیستند و وارد دنیای نوجوانی شدند و من از این دریچه دوباره بتونم برگردم به روزهای کودکیشون.

1.با همه ی علاقه و محبتی که بینشون هست به عنوان دوتا خواهر و دوتا همبازی و دوتا شریک تو خیلی چیزها، چیزی که این روزها زیاده وسط بازیهاشون دعوا و کل کل و من بیشتر دارم تو کمتر داری و مال من بهتره مال تو نه و از این حرفاست.یعنی به طور معمول روزی ده بار از این مشاجرات پیش میاد و هرکدوم حدود دو دیقه طول میکشه و بعد صلح میشه.با اینکه همیشه عدالت رو رعایت میکنیم و به طور پیش فرض از همه چیز دوتا داریم ولی موضوع کل کل هاشون معمولا تفاوت میلیمتری بین اندازه شیر کاکائوی توی دوتا لیوانه یا مثلا تو چرا از ماست من برداشتی یا چرا بیسکوییت من شکسته مال تو سالمه یا من میخوام کنار مامان بشینم تو برو اونور یا من میخوام تلفن رو جواب بدم و خیلی چیزای دیگه.بعضی وقتا هم یه چیز خیلی کوچیک مثلا یه سنجاق سر یا توپ کوچولو یهو حکم طلا رو پیدا میکنه و جفتشون حتما اون لحظه باید اونو داشته باشن!معمولا جنگ از طرف موطلایی شروع میشه و تحریکش میکنه و فرار میکنه و خانوم کوچولو جیغ ن دنبالش میره و آخرش هم موطلایی کوتاه میاد.من معمولا قاطی دعواهاشون نمیشم و میزارم خودشون به یه راه حل برسن.(همین الان هم بطور زنده و مستقیم همزمان با تایپ کردن درحال تقسیم سکه هایی هستم که سرشون دعوا شده!)

2.معمولا شبا موقع خواب وسطشون میخوابم و قصه میگم.یه بار که قصه دونیم ته کشیده بود یهو به ذهنم رسید قصه طوقی و زیرک(از قصه های قدیمی مرزبان نامه) رو تعریف کنم واسشون.یه مدت بعد اتفاقا از شبکه پویا همون قصه رو با تصویر دیدن و شنیدن.انقده ذوق کردن که حد نداشت.اونموقع فهمیدم که تصویر و پویانمایی چقدر اثرش بیشتر از شنیدنه برای بچه ها.

3.جفتشون الان تو سنی هستند که مدام در حال تولید سروصدان.یعنی یا دارن حرف میزنن و یه چیزی رو توضیح میدن(مخصوصا موطلا) یا جیغ میزنن و خوشحالی میکنن یا داد و هوار و گریه.شبا که میخواییم تلوزیون ببینیم یا سر سفره که باید سکوت کنن و غذا بخورن بازی پانتومیم رو اجرا میکنیم.یعنی کسی نباید صحبت کنه و اگه چیزی خواست باید اجرا کنه با دستاش.بعد این بازی هربار فقط یک الی دو دقیقه طول میکشه و میزنن زیرش.مخصوصا موطلایی که اگه حرف نزنه انگار هوا رو ازش گرفتن!

4.آهان یکی از بازیهاشون اینه که با یه شال یا روسری پاهاشون رو به هم میبندن و بعد هرکدوم میرن یه طرفی و بعد تولوپی میخورن زمین و یا به هم و ترتر میخندن.از ته دل ها! یا تو حیاط با کامیون ها مسابقه میزارن و با نهایت سرعت و سروصدا میرن و هرکی زودتر برسه اونور حیاط برنده است.یا پریدن از روی اپن آشپزخونه و رو مبل ها به روی پشتی و بالشت.یا مثلا این فسقل بچه میشه خانوم معلم و خانوم کوچولو میشه شاگردش و خیلی هم جدی کار میکنن.یا با بالشت ها قطار و خونه درست میکنن و ساعتها سرگرم میشن.کلا تنوع بازی هاشون زیاده.

5.خانوم کوچولو هنوزم موقع خواب عادت داره سرش رو بزاره رو بازوم و بچسبه بهم و از این نظر به خودم رفته.منم تا حدود شیش هفت سالگی خیلی به مامانم وابسته بودم و حتما باید تو بغلش میخوابیدم.موطلا ولی اینجوری نیست و خیلی زودتر مستقل شده.البته اینکه پشت سرش یه بچه ی دیگه به دنیا اومده هم بی تاثیر نیست.

6.بهم ریختن و بی نظمی هاشون همچنان ادامه داره.یعنی مثلا دومینوها رو میارن وسط و خیابون میسازن وبعد ولش میکنن و میرن سراغ نقاشی.مداد رنگی ها رو همینجور وسط رها کرده میرن سراغ خونه سازی.عروسک ها رو میارن وسط و به حال خودشون میزارن و میرن وهمینجور میشه که خونه در عرض نیم ساعت میشه بازار شام.یا مثلا لباس هاشون همیشه پخش و پلاست وسط اتاق و رو تخت.راههای مختلف رو هم امتحان کردم مثل جایزه گذاشتن و تشویق کردن و صحبت کردن.ولی خوب در کل به این نتیجه رسیدم که الان این حرفا فایده نداره و این کارها اقتضای سنشون هست و نباید توقع زیادی داشته باشیم ازشون و بزاریم راحت و آزاد باشن بهتره.

7.کلی کتاب قصه از  بدو تولد داشتن که پاره کردن و به فنا رفته.ولی خوب چند ماهی هست که از سن پاره کردن رد شدن و تصمیم گرفتیم هرچی کتاب دارن و قراره بخرن رو مرتب بچینیم توی قفسه بالای کمد و به عشق اینکه کتابهاشون زیادتر بشن رفتارشون بهتر شده با کتاب و کلی مواظبت میکنن که خراب نشن و همین دستاورد بزرگیه برای ما.

8.در حال حاضر بزرگترین آرزوی موطلایی داشتن یه دوچرخه صورتی خوشکله که یه روزی توی یه مغازه دیده.یه روز هم که خانوم مربی ازشون خواسته بود آرزوهاشون رو نقاشی کنن همون رو کشیده بود.از اینکه شاید طول بکشه تا دخترکم به آرزوش برسه نگران نیستم.بچه ها باید از همین حالا یاد بگیرن که برای رسیدن به چیزهای مهم و خواسته هاشون باید صبر کنن‌.بعله.
9.یه راهکار برای زودتر انجام شدن کارها و مقابله با لجبازی احتمالی بچه ها اینه که برای هرکاری مسابقه میزاریم.مثلا برای رفتن بیرون لباساشون رو میزارم کنارشون و میپرم تو اتاق خودمون و مسابقه شروع میشه.یا موقع برگشتن به خونه و پوشیدن لباس خونه ای.یا موقع جمع کردن سفره.یا برای دستشویی رفتن (که انگار یه کار وقت گیر و بیهوده است براشون و کلی باید بگی تا برن!).این مسابقه گذاشتن خیلی وقتا کار سازه و انگیزه میده بهشون.البته نه همیشه.
10.شهربازی و سرزمین موج های آبی براشون حکم قبله آمال رو داره.دیدین آقایون دو سال میرن سربازی و بیست سال خاطره تعریف میکنن؟ اینا هم تا مدت ها بعد از برگشتنشون از مکان های فوق الذکر کلی خاطره دارن که برای هم تعریف کنند! 
 ادامه دارد.

1.امروز ششمین روز چالش هست و روزه گرفتنم.نمیتونم بگم چقدر موفقیت آمیز بوده ولی حالم خوبه فعلا.

2.اوضاع مالی بازم قاراشمیش شده و ما منتظر واریز حقوق هستیم که معلوم نیست کی و چه جوری باشه.نت خونه هم داره نفس های آخر رو می‌کشه و خلاصه اگه یه مدتی نبودم و غیب شدم بدونید حجم نت تموم شده و ما بی نت موندیم.

3.میم بی پول که میشه کلافه میشه.شاد نیست.با اینکه هیچوقت مستقیما چیزی نمیگه یا نشون نمیده.وقتی هم دستش باز باشه و داشته باشه راحت خرج میکنه و هرکاری از دستش بر بیاد دریغ نمیکنه.مثل همین ایام عیدی.خداوندا هوای دلش رو داشته باش.

4.دو سه تا موضوع در مورد خانواده ام هست که فکر کردن بهشون ناراحتم میکنه و من هر روز یاد این موضوعات می افتم.نه توانایی حل کردنشون رو دارم و نه میتونم فراموش کنم و بهشون فک نکنم.دست خودم نیست و این خیلی کلافه کننده است.

5.دلم میخواد یه پست جداگانه در مورد احوالات این روزهای دخترها بنویسم مفصل.اگه امروز فرصت کنم.


امروز ۲۴فروردین هست و موطلایی هم متولد۲۴مهر ِ و امروز ۶/۵سالش کامل میشه.

یادم میاد روزهای اول تولدش که چقدر ۶سالگیش برام دور بود.همینقدر که الان و اینجا ۱۶ سالگیش برام دوره و فک میکنم یعنی اون موقع چه شکلی میشن؟من چه جوریم و کجام؟ارتباطمون با هم چه شکلیه و کلی سوال دیگه.واسه همین میخوام بیشتر ازشون بنویسم.برای بعدها و روزهایی که دیگه کودک نیستند و وارد دنیای نوجوانی شدند و من از این دریچه دوباره بتونم برگردم به روزهای کودکیشون.

1.با همه ی علاقه و محبتی که بینشون هست به عنوان دوتا خواهر و دوتا همبازی و دوتا شریک تو خیلی چیزها، چیزی که این روزها زیاده وسط بازیهاشون دعوا و کل کل و من بیشتر دارم تو کمتر داری و مال من بهتره مال تو نه و از این حرفاست.یعنی به طور معمول روزی ده بار از این مشاجرات پیش میاد و هرکدوم حدود دو دیقه طول میکشه و بعد صلح میشه.با اینکه همیشه عدالت رو رعایت میکنیم و به طور پیش فرض از همه چیز دوتا داریم ولی موضوع کل کل هاشون معمولا تفاوت میلیمتری بین اندازه شیر کاکائوی توی دوتا لیوانه یا مثلا تو چرا از ماست من برداشتی یا چرا بیسکوییت من شکسته مال تو سالمه یا من میخوام کنار مامان بشینم تو برو اونور یا من میخوام تلفن رو جواب بدم و خیلی چیزای دیگه.

بعضی وقتا هم یه چیز خیلی کوچیک مثلا یه سنجاق سر یا توپ کوچولو یهو حکم طلا رو پیدا میکنه و جفتشون حتما اون لحظه باید اونو داشته باشن!معمولا جنگ از طرف موطلایی شروع میشه و تحریکش میکنه و فرار میکنه و خانوم کوچولو جیغ ن دنبالش میره و آخرش هم موطلایی کوتاه میاد.من معمولا قاطی دعواهاشون نمیشم و میزارم خودشون به یه راه حل برسن.(همین الان هم بطور زنده و مستقیم همزمان با تایپ کردن درحال تقسیم سکه هایی هستم که سرشون دعوا شده!)

2.معمولا شبا موقع خواب وسطشون میخوابم و قصه میگم.یه بار که قصه دونیم ته کشیده بود یهو به ذهنم رسید قصه طوقی و زیرک(از قصه های قدیمی زمان خودمونه)تعریف کنم واسشون.یه مدت بعد اتفاقا از شبکه پویا همون قصه رو با تصویر دیدن و شنیدن.انقده ذوق کردن که حد نداشت.اونموقع فهمیدم که تصویر و پویانمایی چقدر اثرش بیشتر از شنیدنه برای بچه ها.

3.جفتشون الان تو سنی هستند که مدام در حال تولید سروصدان.یعنی یا دارن حرف میزنن و یه چیزی رو توضیح میدن(مخصوصا موطلا) یا جیغ میزنن و خوشحالی میکنن یا داد و هوار و گریه.شبا که میخواییم تلوزیون ببینیم یا سر سفره که باید سکوت کنن و غذا بخورن بازی پانتومیم رو اجرا میکنیم.یعنی کسی نباید صحبت کنه و اگه چیزی خواست باید اجرا کنه با دستاش.بعد این بازی هربار فقط یک الی دو دقیقه طول میکشه و میزنن زیرش.مخصوصا موطلایی که اگه حرف نزنه انگار هوا رو ازش گرفتن!

4.آهان یکی از بازیهاشون اینه که با یه شال یا روسری پاهاشون رو به هم میبندن و بعد هرکدوم میرن یه طرفی و بعد تولوپی میخورن زمین و یا به هم و ترتر میخندن.از ته دل ها.یا تو حیاط با کامیون ها مسابقه میزارن و با نهایت سرعت و سروصدا میرن و هرکی زودتر برسه اونور حیاط برنده است.یا پریدن از روی اپن آشپزخونه و رو مبل ها به روی پشتی و بالشت.یا مثلا این فسقل بچه میشه خانوم معلم و خانوم کوچولو میشه شاگردش و خیلی هم جدی کار میکنن.یا با بالشت ها قطار و خونه درست میکنن و ساعتها سرگرم میشن.کلا تنوع بازی هاشون زیاده.

5.خانوم کوچولو هنوزم موقع خواب عادت داره سرش رو بزاره رو بازوم و بچسبه بهم و از این نظر به خودم رفته.منم تا حدود شیش هفت سالگی خیلی به مامانم وابسته بودم و حتما باید تو بغلش میخوابیدم.موطلا ولی اینجوری نیست و خیلی زودتر مستقل شده.البته اینکه پشت سرش یه بچه ی دیگه به دنیا اومده هم بی تاثیر نیست.

6.بهم ریختن و بی نظمی هاشون همچنان ادامه داره.یعنی مثلا دومینوها رو میارن وسط و خیابون میسازن وبعد ولش میکنن و میرن سراغ نقاشی.مداد رنگی ها رو همینجور وسط رها کرده میرن سراغ خونه سازی.عروسک ها رو میارن وسط و به حال خودشون میزارن و میرن وهمینجور میشه که خونه در عرض نیم ساعت میشه بازار شام.یا مثلا لباس هاشون همیشه پخش و پلاست وسط اتاق و رو تخت.راههای مختلف رو هم امتحان کردم مثل جایزه گذاشتن و تشویق کردن و صحبت کردن.ولی خوب در کل به این نتیجه رسیدم که الان این حرفا فایده نداره و این کارها اقتضای سنشون هست و نباید توقع زیادی داشته باشیم ازشون و بزاریم راحت و آزاد باشن بهتره.

7.کلی کتاب قصه از  بدو تولد داشتن که پاره کردن و به فنا رفته.ولی خوب چند ماهی هست که از سن پاره کردن رد شدن و تصمیم گرفتیم هرچی کتاب دارن و قراره بخرن رو مرتب بچینیم توی قفسه بالای کمد و به عشق اینکه کتابهاشون زیادتر بشن رفتارشون بهتر شده با کتاب و کلی مواظبت میکنن که خراب نشن و همین دستاورد بزرگیه برای ما.

8.در حال حاضر بزرگترین آرزوی موطلایی داشتن یه دوچرخه صورتی خوشکله که یه روزی توی یه مغازه دیده.یه روز هم که خانوم مربی ازشون خواسته بود آرزوهاشون رو نقاشی کنن همون رو کشیده بود.از اینکه شاید طول بکشه تا دخترکم به آرزوش برسه نگران نیستم.بچه ها باید از همین حالا یاد بگیرن که برای رسیدن به چیزهای مهم و خواسته هاشون باید صبر کنن‌.بعله.
9.یه راهکار برای زودتر انجام شدن کارها و مقابله با لجبازی احتمالی بچه ها اینه که برای هرکاری مسابقه میزاریم.مثلا برای رفتن بیرون لباساشون رو میزارم کنارشون و میپرم تو اتاق خودمون و مسابقه شروع میشه.یا موقع برگشتن به خونه و پوشیدن لباس خونه ای.یا موقع جمع کردن سفره.یا برای دستشویی رفتن (که اصولا به نظرشون یه کار وقت گیر و بیهوده است و کلی باید بگی تا برن).این مسابقه گذاشتن خیلی وقتا کار سازه و انگیزه میده بهشون.البته نه همیشه.
10.شهربازی و سرزمین موج های آبی براشون حکم قبله آمال رو داره.دیدین آقایون دو سال میرن سربازی و بیست سال خاطره تعریف میکنن؟ اینا هم تا مدت ها بعد از برگشتنشون از مکان های فوق الذکر کلی خاطره دارن که برای هم تعریف کنند! 
 ادامه دارد.

تاحالا شده این احساس رو داشته باشید هیچی اونجوری که شما میخواید پیش نمیره؟خیلی حس مزخرفیه.از کوچکترین مسائل بگیر تا هدف ها و تصمیم های بزرگ.یعنی من آرزو به دل موندم نیت کنم برای یه کاری و برنامه بریزم تو ذهنم و بعد راحت و سریع و بدون دردسر عملی شه.دلایلش هم برمیگرده به خودم و ضعف هام و به میم و مخالفت هاش و به مسائل مالی و کمبود بودجه و اعتبار.

وقتی ریشه یابی میکنم میرسم به اینکه جایی که الان هستم و موقعیت الانم نتیجه انتخاب ها و تصمیم های قبلی خودم بوده.که خیلی هاشون هم اشتباه و غلط بوده.باورهایی که روشون پافشاری میکردم و قبولشون داشتم و فک میکردم درستن،الان بنظرم پوچ و بی معنی میان.آدم گاهی گیج میشه که چی درسته چی غلط.حس بچه ای رو دارم که هیچی بلد نیست و نمیدونه باید چیکار کنه.

چند روزی که با روزهای خاص و بهم ریختگی هورمون ها هم همراه بود روبه بدترین شکل گذروندم و امروز به اوج رسید.نمیدونم چه اتفاقی تو بدن می افته که روح رو اینهمه متلاطم میکنه.این تلاطم برای من با یه سری مشکلات ریز و درشت دیگه هم همراه شده بود.تو خونه موندن مخصوصا تو این بعدظهرهای طولانی، سخت و عذاب آوره.از طرفی هرجا میریم هم آروم و قرار ندارم و دلم میخواد زودتر برگردم خونه.نمیدونم چمه.

+از فردا اگه بشه میخوام باز روزه بگیرم و سوره واقعه رو هر روز بخونم و بُعد معنوی زندگیم رو تقویت کنم.لطفا برای من و دلم دعا کنید.

+دو سه روزه انقدر باد شدیدی میاد که واقعا دیگه کلافه شدیم.هوا هم گرم شده و آفتاب داغ و من اصلا حس خوبی به این روزها ندارم.


تنهام و بعد مدت ها یه خلوتی پیدا شد و دارم وبلاگ میخونم.دلم تنگ شده بود برای خوندن.اینجا هنوزم امنِ برای خیلی هایی که هنوز گرفتار شوعاف و جلب توجه دیگران به هرقیمتی و سطحی نگری نشدن.خیلی هایی که بلدن چه جوری احساسشون رو در قالب کلمات بیان کنند و بعضی ها چقدر هنرمندانه! 

دارم اینو گوش میدم همزمان .

آسمونِ رؤیا، امشب گرمه از تبِ من

ماهِ آرزوها، اومده توو شبِ من

عطرِ شرمِ بوسه، رو لبهای بسته ی باد

غیر از یه نوازش، دلِ من، دلِ تو، دلِ ما، دل همه ی آدما، مگه چی می خواد؟!

آروم اومدی، توو خوابم… آروم اومدی، مثلِ رقصِ یه پروانه با نازِ سایه ی گُل!

بوی عشق، توو هوا پیچید… اشکِ تورو، لبِ من بوسید…

قلبِ منو، همه جا… همه جا… همه جا بُرد! خوابی که عشق، توو چشای تو دید…

آروم اومدی، توو خوابـــم… آروم اومدی، مثلِ رقصِ یه پروانه با نازِ ســـایه ی گُل!

آه! از این سفــرِ کوتاه… بازم من وُ تو وُ دوری وُ آه!

می ترسن از من و تو… من و تو… من و تو… حیف! توو قلبِ ما، نه هوس… نه گناه…

بوی عشق، توو هوا پیچید… اشکِ تورو، لبِ من بوسید…

قلبِ منو، همه جا… همه جا… همه جا بُرد! خوابی که عشق، توو چشای تو دید…


@فردا دورهمی دوستانه داریم و خوشحالم از این بابت.ولی در آستانه سی و دو سالگی چیزی که این روزها تو چهره ام خیلی خودنمایی میکنه تک شاخه های سفیدی هست که دو سه سالی  میشه جا خوش کردن بین موهای مشکیم و خوب علی القاعده روز به روز هم تعدادشون بیشتر میشه.میدونم شاید زود باشه برای سفید شدن موها ولی خوب کاریه که شده و من آنچنان ناراحت و نگرانش نیستم، اینم یه قسمتی از سیر طبیعیه بدنه و از نشانه های بالا رفتن سن و هیچوقت بالا رفتن سن برای من ناخوشایند نبوده.ولی بقیه اینجوری فک نمیکن و نگران میشن و شایدم تو ذهنشون بگن وای طفلکی چقد زندگی سختی داشته که اینجوری شده (: واسه همین برای فردا طبق معمول این سفیدها رو هم مشکی میکنم که از نگرانی و ایجاد سوال برای دوستان کاسته بشه (:

@دیروز تو یه جاده دوطرفه باریک بودیم و ماشین ها با سرعت از روبرو می اومدن و مثه باد از کنارمون رد میشدن.یه لحظه به این فک کردم اگه همین الان راننده روبرویی که ما اصلا نمیدونیم کیه و چیکاره است و از کجا میاد، خوابش بگیره و یه لحظه چشماش بیافته رو هم و ماشینش یه ذره منحرف بشه از مسیر، زندگی ما هم ممکنه تو همین یه لحظه تموم بشه.به همین راحتی! اون موقع ترس برم داشت از اینکه مرگ همینقدر بهمون نزدیکه و ما هنوز چقدر کار ناتموم داریم.شاید این اتفاقات تلنگر خوبی باشه برای اینکه کمتر حرص دنیا رو بخوریم (:


میخواستم در مورد اون ماجرا بگم ولی خوب جریانش مفصله و با این ذهن آشفته نمیتونم تمرکز کنم.پس فعلا بی خیال نوشتنش شدم.

امروز از دست میم دلخور بودم و تمام مسیری که داشتیم میرفتیم جشن آخرسال دختر، رو اشک ریختم.میم از بی پولی کلافه است و من از دست میم. اونجا ولی آروم شدم و به خودم گفتم ارزش نداره خودت رو ناراحت نکن به خاطر چیزایی که میگذره و بعدا فراموششون میکنی.

امروز هم ساعت ۲ باید بره سرکار تا آخرشب.تحمل خونه موندن رو ندارم.خونه مامان هم دلگیره برام این روزها.شاید بریم پارک نزدیک خونمون که بچه ها بازی کنن.اونجا هم عصرای جمعه بی نهایت شلوغه و من تو شلوغی متاسفانه فوبیای گم شدن بچه ها و اینکه اتفاقی براشون بیافته رو دارم.

از اینکه اینهمه باید مدیریت کنم هر اتفاقی رو و حرص بخورم بابت رفتار دیگران و خودم را تبطیق بدم با خواسته هاشون خسته ام.


فردا دورهمی دوستانه داریم و خوشحالم از این بابت.ولی در آستانه سی و دو سالگی چیزی که این روزها تو چهره ام خیلی خودنمایی میکنه تک شاخه های سفیدی هست که دو سه سالی  میشه جا خوش کردن بین موهای مشکیم و خوب علی القاعده روز به روز هم تعدادشون بیشتر میشه.میدونم شاید زود باشه برای سفید شدن موها ولی خوب کاریه که شده و من آنچنان ناراحت و نگرانش نیستم، اینم یه قسمتی از سیر طبیعیه بدنه و از نشانه های بالا رفتن سن و هیچوقت بالا رفتن سن برای من ناخوشایند نبوده.ولی بقیه اینجوری فک نمیکن و نگران میشن و شایدم تو ذهنشون بگن وای طفلکی چقد زندگی سختی داشته که اینجوری شده (: واسه همین برای فردا طبق معمول این سفیدها رو هم مشکی میکنم که از نگرانی و ایجاد سوال برای دوستان کاسته بشه (:

دیروز تو یه جاده دوطرفه باریک بودیم و ماشین ها با سرعت از روبرو می اومدن و مثه باد از کنارمون رد میشدن.یه لحظه به این فک کردم اگه همین الان راننده روبرویی که ما اصلا نمیدونیم کیه و چیکاره است و از کجا میاد، خوابش بگیره و یه لحظه چشماش بیافته رو هم و ماشینش یه ذره منحرف بشه از مسیر، زندگی ما هم ممکنه تو همین یه لحظه تموم بشه.به همین راحتی! اون موقع ترس برم داشت از اینکه مرگ همینقدر بهمون نزدیکه و ما هنوز چقدر کار ناتموم داریم.شاید این اتفاقات تلنگر خوبی باشه برای اینکه کمتر حرص دنیا رو بخوریم (:


امروز هم میم نبود تا آخرشب و به مامانم گفتم بیایید پارک ما هم از اینور میاییم که حال و هواتونم عوض بشه و شام رو همونجا بخوریم.ولی وای انقدر جو ناراحت کننده ودلگیر بود، انقدر ناراحت کننده و دلگیر بود که فقط دلم میخواست زودتر از اونجا بیاییم و برسم خونه.بابام انقدر کلافه و بی حوصله بود که حد نداشت.منم بلد نیستم اینجور مواقع جو رو عوض کنم و بهتر کنم اوضاع رو. وقتی رسیدم خونه خودمون انگار هوا بهم رسید برای نفس کشیدن.یه چیزی تو سینه ام داره میسوزه از دیدن غصه و ناراحتیشون.چقدر خوبه که تو این خونه اینهمه احساس آرامش و امنیت دارم.شاید خودخواهی باشه ولی دلم نمیخواد به این زودی برم خونه بابام.بس که انرژی منفی داره اونجا برام ):

+عذرخواهی میکنم بابت غمی که این روزها تو نوشته هام هست.اگه از اینجا انرژی منفی میگیرید، نخونید منو.بهتون حق میدم و اصلا هم ناراحت نمیشم.حتی شما دوست عزیز!


امروز از دست میم دلخور بودم و تمام مسیری که داشتیم میرفتیم جشن آخرسال دختر، رو اشک ریختم.میم از بی پولی کلافه است و من از دست میم. اونجا ولی آروم شدم و به خودم گفتم ارزش نداره خودت رو ناراحت نکن به خاطر چیزایی که میگذره و بعدا فراموششون میکنی.

امروز هم ساعت ۲ باید بره سرکار تا آخرشب.تحمل خونه موندن رو ندارم.خونه مامان هم دلگیره برام این روزها.شاید بریم پارک نزدیک خونمون که بچه ها بازی کنن.اونجا هم عصرای جمعه بی نهایت شلوغه و من تو شلوغی متاسفانه فوبیای گم شدن بچه ها و اینکه اتفاقی براشون بیافته رو دارم.

از اینکه اینهمه باید مدیریت کنم هر اتفاقی رو و حرص بخورم بابت رفتار دیگران و خودم را تبطیق بدم با خواسته هاشون خسته ام.


در ادامه پست قبل یه متن خوندم تو کانال "تو از همه جا شروع میشوی" که ربط داشت به اون چیزی که صبح بهش فکر میکردم.با کسب اجازه از خانوم نویسنده میزارمش اینجا شاید براتون مفید باشه.

#حال_خوب:

تمرین هفته ی اول :

1_هر روز صبح بعد از بیدار شدن یک دوش سریع بگیرید،میتونید موهاتون رو نشورید و فقط بدن رو بشورید بدون شوینده، به حرکت آب روی بدن دقت کنید و بدن و صورت رو زیر دوش حرکت بدید.مجموعا در حد 2 3 دقیقه وقت بذارید برای دوش 

2_مسواک بزنید.

3_در حد 10 دقیقه تو آینه به صورتتون نگاه کنید، موهاتون رو شونه کنید، یه آرایش کم برای خودتون انجام بدید، برای یک نفر آرایش کردن رژ و ریمل هست، برای یک نفر شانه کردن ابرو و برداشتن زیر ابروها، برای یک نفر مام و عطر زدن.هر چیزی که تو تیپ شما هست رو انجام بدید. 


4_هرروز نیم ساعت فعالت بدنی داشته باشید، راه برید، برقصید، ورزش کنید.


5_بعد ازظهر همون دوش در حد 2 دقیقه رو مجددا تکرار میشه


6_20 دقیقه زمان تخلیه ی حس بد هست، ساعتی از روز رو در حد 20 دقیقه اختصاص بدید به افکار بد و منفی، مشکلات، ناراحتی ها، دعاهاتون، اگر میخواید به کسی فحش بدید، بخاطر تصمیمی خودت رو شماتت کنید، به بدترین حالت های زندگیتون در حال حاضر یا گذشته و آینده فکر کنید، غصه ی بقیه رو بخورید، گریه کنید یا عصبانی باشید و بعد از 20 دقیقه متوقفش کنید. 


7_به غیر از ساعت تخلیه ساعات دیگه روز رو اجازه ندارید به چیز های منفی فکر کنید و باید سعی کنید رو هر کاری که میکنید متمرکز بمونید، اگر کار می‌کنید فقط فکرتون رو روی کار متمرکز کنید، اگر ظرف می‌شورید روی ظرف شستن، اگر فیلم می‌بینید یا موزیک گوش میدید روی فیلم، موزیک. 

و هرجا حس کردید افکار منفی میان سراغتون سریعا منحرفش کنید، با یه نیشگون کوچیک از خودتون، گاز گرفتن داخل لپتون یا زبونتون. و به خودتون بگید تا زمان تخلیه براش صبر میکنم. 

 

اگر تمرکز کردن براتون سخته همراه کارای دستی که احتیاج به فکر نداره موزیک، کتاب صوتی یا پادکست گوش کنید و مثل یه امتحان به خودتون بگید بعد این کار باید خلاصه ش رو بنویسم پس مهمه به همه چی گوش کنم و تو افکارم غرق نشم. اگر سر کار هستید و افکار منفی میان سراغتون چند قدم راه برید، پشت میزتون یا توالت چند تا حرکت کششی انجام بدید. اگر حجم افکار منفیتون زیاده و نمی‌تونید خودتون رو کنترل کنید به اطرافتون نگاه کنید و اشکال و رنگ های اطرافتون رو نگاه کنید، بهشون فکر کنید و اونارو نام ببرید، مثل میز قهوه ای، مبل صورتی، کامپیوتر خاکستری، لیوان شیشه ای، مربع نارنجی .اگر دو سه دقیقه اینکار رو بکنید مغزتون روی رنگ و شکل متمرکز میشه.


امروز ۵شنبه بود و قصد داشتم بیشتر بخوابم ولی به این سوی چراغ (!) موطلایی یه ربع به هفت بیدار بود و هفت که میم از سرکار آمد با هم خانوم کوچولو رو هم بیدار کردن و بعد خودش خوابید(میم).صبحانه ی دخترها رو حاضر کردم و تی وی و زدم پویا و اومدم تو اتاق.کلی کار دارم ولی هنوز کسلم و خوابم میاد.پاشم دست و صورتم رو بشورم و موهامو شونه بزنم و ببندم سرحال میشم.ذهنی که درگیره رو نباید تنها گذاشت که فکر و خیال کنه.باید تا میشه براش کار و دغدغه و سرگرمی درست کرد که اصلا فرصت منفی بافی پیدا نکنه.صبح که چشم باز میکنید اولین چیزی که به ذهن آدم میاد چیه؟مسلما باید چیزهای خوشایند و خوبی باشه اگه شما آدم سالم و نرمالی باشید.من ولی یه مدتیه که شبا با استرس میخوابم و همش خواب میبینم و صبح ها هم با یه فکر ناخوشایند بیدار میشم.باید درستش کنم.باید ذهنم رو خالی کنم از افکار منفی و مخرب.

پیش به سوی زندگی!❤❤❤


ساعت ۷و۳۰دقیقه بعدظهر سه شنبه۱۷اردیبهشت۹۷هست ومن الان همین لحظه کارم تموم شد ونشستم روی مبل کنار دری که به حیاط بازه و باد خیلی خنکی که میخوره به صورتم و کیفور میشم ازش.برای من گرمایی این هوای خنک اردیبهشتی دم غروب خود ِ خود ِ بهشته!

امروز هوس قیمه کردم و الان بوی خوش قیمه و زعفران و زرشک خونه رو برداشته و پلویی که داره دم میکشه برای افطار.دخترها برخلاف همیشه بی سروصدا مشغول بازی و پچ پچ با همدیگه ان و معلوم نیست باز چه نقشه ای تو سرشونه.میم رفته چیزایی که بهش گفتم رو بخره و بیاره.دوباره ماه رمضون شد و هوس های من شروع شد! 

امروز بعد مدت ها رفتم رو وزنه و با کمال تعجب دیدم یک کیلو کم شدم.بدون کالری شماری و دوباره مصمم شدم برای ادامه.

از صبح همش این آهنگ ورد زبونم شده:

همه شب نالم چون نی،که غمیییی دارم،

دل و جان بردی اماااا، نشدی یاااااارم.


1.چند روزی به اون موضوع فک نکردم و داشتم بهتر میشدم.باز دوباره دیروز خونه مامانم یه چیزایی شنیدم که بهم ریختم.کاش میشد به اطرافیان گفت من یه مریض در حال بهبودی هستم.فقط خبرهای خوب و خوشایند به من بدید.کاش میشد بگی و بقیه هم ناراحت نمیشدن.من دوست دارم برای همیشه تو بی خبری بمونم.

2.امروز صبح از مدرسه دختر زنگ زدن که برای کلاس اول میخوایید چه کنید.موطلایی امتیاز این دبستان رو آورده و اگه انتخابتون همینجاست(که دبستانش یه جای دیگه است) به ما خبر بدید.این مدرسه که الان توش پیش دبستانی میره از همه نظر خیلی خوب بوده و راضی بودیم.ولی مشکل اینه که دبستانش یه جای دیگه است که خیلی دوره از ما و غیر دولتیه و هزینه هاش هم زیاده و شاید از پس این هزینه ها برنیاییم.از چند ماه پیش دغدغه من این بوده که چیکار کنیم.حالا من آدمی بودم که همیشه میگفتم این چیزا اصلا مهم نیست.مهم خود بچه است که بخواد درس بخونه یا نه.این مدرسه تا اون مدرسه زیاد فرقی نمیکنه.اینا همش چشم و هم چشمی بزرگترهاست و حالا خودمون که رسیدیم به این مرحله میبینم که با این اوضاع جامعه مدرسه انتخاب کردن به این راحتی هام نیست! از نظر مالی انشالله از آخر تابستون اوضاع بهتر میشه و از این بحران ها بیرون میاییم احتمالا ولی بازم هنوز تصمیم قطعی نگرفتیم که چیکار کنیم.

3.میم دو سه روزه داره انباری گوشه حیاط و چند جای دیگه حیاط رو بازسازی میکنه.چون خونه درب به حیاط نیست و باید از داخل ساختمان رد بشن کل خونه رو خاک برداشته.بعد میم از اوناست که خیلی ریلکسن و کلی طول میکشه تا یه کاری رو به سرانجام برسونن! منم که عجول.خدا بخیر بگذرونه.حالا تموم که بشه به سلامتی، باید یه تمیز کاری اساسی بکنیم و من اصلا حالشو ندارم.ولی دلم یه خونه تمیز بدون زحمت میخواد!

4.میم یه مشکل جسمی داشت از چند وقت پیش و حالا بیشتر شده و احتمالا یه جراحی کوچیک در پیش داشته باشه.لطفا مارو از دعای خیرتون بی نصیب نگذارید.


از ظهر به اینور هوا ابری شد.میم که رفت دراز کشیدم و سعی کردم وسط سروصدا و هیاهوی دخترها بخوابم.خواب رفتم و طبق معمول زمینه ی خوابایی که میدیدم صدای دخترها بود.تو همون زمانی که من خواب بودم با دومینو یه قطار خیلی طولانی درست کردن از اینور هال تا اونور.مسافرهاش کیا بودن؟ بعله هرچی عروسک و اسباب بازی و حیوان و پرنده و چرنده که تو اتاقشون داشتن! یادم اومد یه سری کاردستی هم موطلایی برای فردا باید میبرد مدرسه.پاشدم و بساط کاردستی و کاغذ و چسب و قیچی و مدادرنگی هم به قبلی ها اضافه شد.تموم که شد جای سوزن انداختن نبود.عزا گرفتم که چیکار کنم حالا.راستش این چند روز به واسطه روزه خیلی احساس خستگی و بی حالی میکنم و به خاطر سحر بیدار شدن و صبح زود بیدار شدن و خواب و بیداری های طی روز بیشتر احساس خواب آلودگی میکنم.روزهام به سختی میگذره.گرمای هوا هم بهش دامن میزنه و این بی رمقی رو اصلا دوست ندارم.

داشتم میگفتم وسط این چه کنم چه کنم ها یهو یاد افطار افتادم و دیدم هیچی نداریم و سریع شروع کردم به جمع کردن.دریغ از یه ذره کمک از طرف فسقل ها.نیم ساعت طول کشید و همه چیز برگشت سرجاش.نیم ساعت مونده بود به افطار،دخترها رو فرستادم حمام و خودم ماکارونی گذاشتم و بهشون پیوستم.وقتی که اومدیم بیرون داشتن اذان میگفتن.شام خوردیم و مسواک زدن و ۹/۵ خوابیدن.الان آرامش و سکوت همه جا حکم فرماست و من روی همون مبل روبروی در حیاط که محل عبور و مرور باد هست نشستم و دارم مینویسم.با حال خوب کنار نسیم دلچسبی که میاد.چقدر شبهای ماه رمضان دوست داشتنی و خواستنی هستند.

پ.ن۱: دلم مهمونی و رفت و آمد میخواد.اینکه افطار بریم خونه کسی.اینکه دوست خانوادگی داشته باشیم و باهاشون راحت باشیم و بریم و بیاییم‌.ولی نیست.

پ.ن۲: از معایب فضای مجازی اینه که در ابعاد گسترده(و گاهی حتی بیشتر از حدی که لازمه) میفهمی بقیه چه جوری زندگی میکنن و چه جوری فک میکنن.بعد گیج میشی که الان من دارم واقعا زندگی میکنم یا اونا؟ (هرچند غیر واقعی).طرز فکر من درسته یا اونا؟ قدیما بی خبر بودیم و از این دغدغه ها هم نداشتیم! 

پ.ن۳: یکی داشت یه جایی از اینکه سحرها سجاده پهن میکنه و میشینه و خلوت میکنه با خدا، صحبت میکرد.منم دلم خواست.سالهاست اینجوری نبودم.همش خستگی بوده و به سختی بیدار شدن‌ بخاطر مشغله زیاد و دیر خوابیدن و خوابهای بی کیفیت.دلم بیدار بودن از روی آگاهی و رغبت رو میخواد.

پ.ن۴: دارم این لالایی رو گوش میدم و خیالم تا کجاها که نمیره .

ماه و پرتقال، لرزان و غلتان

گرد و نارنجی، سفید و رخشان

لالا لالایی، فرزندم بخواب

سرسبز و آرام، چون مازندران!

داره می‌خنده، ساقۀ شالی

مثل گل سرخ، رو دار قالی

خدایا قسم به ماه روشن

تور ماهیگیر نَمونه خالی!

لای لای لالایی، توی شالیزار

مهتاب در اومد، چون گل بهار

بابایی بازم، رفته به دریا

موج‌ها سرِ هم، دریا بی‌قرار!


1.دیروز به واسطه انرژی مثبتی که کلمات دارن یه اتفاقی که خیلی وقت بود منتظرش بودم افتاد و این دلخوشی هرچند کوچیک حالم رو خوب کرد حسابی.من موقع نوشتن یه خورده منفی باف میشم و بیشتر چیزهایی که ناراحتم میکنه رو مینویسم.از حالا به بعد باید حواسم به انرژی مثبت و منفی کلمات باشه.

2.میم امروز عصر نوبت دکتر داره و مشخص میشه که باید چیکار کنه‌.از حالا دلشوره گرفتم و فکرم تا کجاها که نمیره.حیاط رو با اینکه هنوز کاراش تموم نشده بود تمیز کردم و شستم.میم از امروز شیفت صبحش شروع شده و دیگه نمیرسه بقیه کارهاش رو بکنه.ولی تا همینجاش هم خیلی خوب شده.دیشب برای اولین بار تو ۹۸ رختخواب انداختیم بیرون خوابیدیم.زیر سقف آسمون خدا.البته نصفه شب خیلی سرد شد و من اومدم داخل.

3.امشب افطار مامان و بابا مهمونمون هستن بعد مدت ها.یادم نمیاد آخرین باری که شام یا نهاری خونمون بودن کی بوده.خیلی خوشحالم و باید خونه رو تمیز کنم و دارم فک میکنم چی درست کنم و چی باید بخرم.دیشب که به بابام میگم، میگه باعث زحمت میشیم برات.میگم شما باعث رحمتید.الهی زنده باشن همیشه.

4.کتاب تماما مخصوص رو دیروز شروع کردم.یکمش رو خوندم و دیگه فرصت نشد.گذاشتمش امروز اگه وقت اضافه ای پیدا شد ادامه بدم‌.این یکی از کتاب هایی هست که تعریفش رو زیاد شنیدم.


امروز صبح میگه مامان من دوشنبه ها رو خیلی دوست دارم.میگم واسه چی؟ میگه آخه دوشنبه ها باید سیب زمینی سرخ کرده ببریم مدرسه 

چند لحظه بعد میگم منم دوشنبه ها رو خیلی دوست دارم.میگه واسه چی؟میگم آخه شما دوتا فسقل ها جفتتون دوشنبه به دنیا اومدید.دوشنبه یه روز خوبه برام!

+ذکر روز دوشنبه" یا قاضی الحاجات" هست،

 یعنی ای برآورنده ی حاجت ها!

قشنگه نه؟ ای برآورنده ی حاجت ها! 

امروز چی بخواییم ازش؟


صبح دوشنبه سی اردیبهشت ۹۸ بیدار که شدیم هوا ابری و خنک بود.امروز آخرین روز مدرسه موطلایی هست و دیشب برنامه ریختن که امروز دوتایی با هم برن‌ و خوش بگذرونن.صبحانه شون رو خوردن و براشون سیب زمینی سرخ کرده و بیسکوییت گذاشتم و تو نم نم بارونی که میزد قدم ن رفتیم مدرسه وتا نیم ساعت دیگه باید برم دنبالشون.امروز وسایل و پوشه کار و مدارکشون رو هم باید تحویل بگیریم.

از وقتی برگشتم خونه غرق سکوت و آرامشه و این سکوت و آرامش من رو غرق در خیال پردازی های مادرانه کرده.به بزرگ شدنشون فکر میکنم و اینکه چه اتفاقی می افته و چه شکلی میشن و از تصور اون لحظات غرق در لذت وشادی میشم.

کاشکی دنیای واقعی مون هم به همین لطافت و زیبایی بود.هر طرف سر میچرخونی درد و غم و غصه است و نگرانی و ترس از آینده و بیماری های جسمی و روحی آدمها.کاشکی دنیا و کائنات این روی بدش رو بهمون نشون نمیداد هیچوقت!


به دلم افتاده از امشب دعای مجیر رو بخونم.دعایی که گفته شده موقع سحر شبهای ۱۳ و۱۴ و ۱۵ ماه رمضان خوانده میشه و یکی از اثرات و فوایدش رفع غم و اندوه هست.مجیر یعنی پناه دهنده و دستگیر.

برای خودم چیزی نمیخوام این بار.تصمیم گرفتم بخونم به نیت آرامش اونایی که میدونم دلشون بی قراره.از جمله پدر و مادرم و شین و یکی دیگه از نزدیکان که مشکل روحی و جسمی داره و همه ی دوستانی که اینجا با من هستید و هر روز میخونمتون و تا حدودی از زندگی و مشکلات همدیگه با خبریم.شنیدید میگن دعا در حق دیگران زودتر برآورده میشه و اثرات و انرژی مثبتش برمیگرده به خود آدم؟

ممنون میشم شما هم برای من دعا کنید.❤❤❤


شین برگشت.گفت دیگه نمیتونه ادامه بده.وقتی فهمیدم دیگه مثل دفعه های  پیش بهم نریختم.خیلی آروم و منطقی برخورد کردم.فک کنم دارم کم کم بزرگ میشم.فقط دلم آشوبه.

جالبه که شین پروفایلش رو گذاشته؛ ای همه ی اونایی که من رو گذاشتید کنار، منم خدایی دارم و فلان و از این حرفا و به مامانمم گفته من دیگه هیچ کس رو ندارم.

راستش دارم حرص میخورم که چرا یه آدم عاقل بالغ ۳۸ساله که کلی تو زندگیش مشکلات داشته و اشتباه کرده و تجربه های تلخی رو پشت سر گذاشته باز هم باید همچین تصمیمی بگیره و بی توجه به دلسوزی و هشدارهای بقیه خودش رو بندازه تو چاه و تازه بعدش توقع داشته باشه خانواده اش همه جوره و تا همیشه پشت این تصمیم گیری های عجولانه و احساسیش باشن؟چرا آخه؟ پس اینکه میگن مارگزیده و ریسمان سیاه و سفید و این حرفها چی میشه؟ پدرومادر شاید بتونن همه جوره پای بچه شون بمونن ولی بقیه دیگه خسته و دلچرکین میشن از یه جایی.

با همه ی اینها بازم هر لحظه یه صدایی از درون بهم نهیب میزنه که تو، تو همه ی این سالها سر خونه و زندگیت بودی و همسر و دخترها کنارت بودن و آرامش داشتی،حق نداری قضاوتش کنی.حق نداری بگی چرا اینکارو کرد چرا اونکارو نکرد.چون تو جای اون نبودی.

دلم آشوبه.


امروز صبح میگه مامان من دوشنبه ها رو خیلی دوست دارم.میگم واسه چی؟ میگه آخه دوشنبه ها باید سیب زمینی سرخ کرده ببریم مدرسه 

چند لحظه بعد میگم منم دوشنبه ها رو خیلی دوست دارم.میگه واسه چی؟میگم آخه شما دوتا فسقل ها جفتتون دوشنبه به دنیا اومدید.دوشنبه یه روز خوبه برام!

ذکر روز دوشنبه" یا قاضی الحاجات" هست،

 یعنی ای برآورنده ی حاجت ها!

قشنگه نه؟ ای برآورنده ی حاجت ها! 

امروز چی بخواییم ازش؟


1.امروز بالاخره تصمیمی که مدت ها تو سرم بود رو عملی کردم.دست موطلایی رو گرفتم و رفتیم آرایشگاه و موهاش رو کوتاه ِ کوتاه کردیم.البته بیشتر خودش اصرار داشت.موهای پرپشت و موج داری که چند ماه پیش تا سر شونه ها کوتاه شده بودن و بازم آشفته بود کله اش همیشه و به هیچ صراطی مستقیم نبودن‌. حالا از عصر که برگشتیم هربار میبینمش با قیافه ی جدید، کیلو کیلو قند آب میشه تو دلم.کلی سبک و رها شده.خودشم کیف کرده بچم.

2.نصف شبی هوس ماکارونی کردم و گذاشتم موادش آماده بشه و دم کنم.البته اینکه هیچی آماده نداشتیم برای سحر هم بی تاثیر نبود! فردا عصر احتمالا بریم خونه ییلاقی و شبم همونجا بمونیم تا روز بعدش.مشکل اینه که هر سری باید به فکر کلی وسیله اعم از وسایل سرگرمی و لباس و خوراکی و غذا برای دخترها باشم و هر احتمالی رو در نظر بگیرم و پیش پیش چاره اندیشی کنم براش.چی بپوشن؟چی بخورن؟چیکار کنم تو مراسم ها حوصله شون سر نره و خسته نشن و از این قبیل مسائل!

3.میم هی داره تاریخ عملش رو میندازه عقب.باز تاریخش از ۶ام افتاد به ۲۶ام! دکتر مشکلی نداشت که زودتر باشه ولی خودش میگه نه.کار دارم فعلا!

4.خداروشکر در مورد دوتا موضوع یعنی مدرسه موطلایی و مشکل شین مغزم آتش بس اعلام کرده فعلا و هی میگه ذهنت رو درگیر نکن بابا.درست میشه انشاءالله.با اینکه تکلیف هیچ کدومشون هنوز مشخص نشده و به جایی که باید نرسیدند!

5.میم رابطه ی صمیمی و نزدیک (و البته تعریف شده در محدوده خودش) ها و مادرش داره.مخصوصا خواهر بزرگش که واقعا برای همشون از جون و دل مایه میزاره.این  رفتارها برای من خوشاینده و صمیمیتشون رو دوست دارم.نمیفهمم چرا بعضی از خانوم ها بعد از ازدواج توقع دارن آقا خانواده ای که سی سال بزرگش کردن و به اینجا رسوندنش رو بزاره کنار.(البته در صورتی که هر دو طرف از سلامت روانی برخودار باشن و مشکل نداشته باشن و نخوان اذیت کنن واقعا).خودتون رو بزارید جای خانواده همسرتون و فک کنید خانوم ِ برادر ِ شما بخواد برادرتون با شما بد بشه و مدام بدگویی شما رو بکنه.چه حالی میشید؟


1.امشب سومین شبی هست که میم نیست و من تنهام.دخترها بین ده تا ده و نیم میخوابن و من کلی کار تو ذهنمه که با شب زنده داری تو این شبها انجام بدم.ولی.‌دقیقا از همین موقع ها (یازده، یازده و نیم به بعد) دیگه چرت زدن ها شروع میشه و همش بین خواب و بیداری ام و عملا هیچ کار خاصی نمیتونم انجام بدم.امشب دیگه خودم رو دعوا کردم که وقتی خوابت میاد و نمیتونی بیدار بمونی مثل بچه آدم همونموقع سر جات راحت بگیر بخواب و اینقد خودت رو اذیت نکن!

2.داداشم عکس سونوی خانومش رو برامون فرستاده.کلی ذوق کردیم براش.من ۶تا خواهرزاده دارم ولی اولین باره که عمه میشم.فارغ از کلیشه هایی که درمورد عروس و خواهرشوهر و عمه و این حرفاست(وبنظرم خیلیاش بیخوده) حس خیلی خوبی دارم و برای جفتشون خوشحالم‌.حس غریبی یه که داداش یکی یدونه و ته تغاریمون داره بابا میشه!

3.هوا این چند روز حسابی خنک شده و من این بارون های گاه و بیگاه و نسیم های خنک موقع غروب رو دست نوازش خدا رو سر بنده هاش میبینم.که حواسش بهمون هست.اینطور نیست؟


1.دیشب ساعت سه و نیم تا چهار روی پله های  خونه نقلی مون نشسته بودیم و به تابلوی نقاشی خداوند که پیش چشممون باز شده بود نگاه میکردیم.کوههایی که تو تاریکی شب مثل نگهبان بیدار و هوشیار نشسته بودن و درختایی که باد تشون میداد و ماه و آسمونی که پر از ستاره های ریز و درشت بود و در مقابل سکوتی که روستا رو فرا گرفته بود.اون دور دورا جایی بود که رفتگان اونجا آرام گرفته بودن.به این فک میکردم که شاید آدم هایی که مردن و از یاد رفته ها شبها تو این سکوت میان و به خونشون سر میزنن و با هم صحبت میکنن و خاطره بازی میکنن.شاید روح مامانبزرگ که سالها پیش از دنیا رفته هنوزم همین جاها در حال گردش و تماشاست.تو خونه ای که همیشه لب آب تو حیاطش می نشست و چشم انتظار بچه هاش بود.تو باغی که هر روز میرفت و بهش میرسید و دسترنجش رو می آورد تو خونه.تو کوچه هایی سخت و صعب العبوری که خدا میدونه چقدر بالا و پایین رفته بود ازشون.حتما هستن و میان و سر میزنن!

و خیال من تا کجاها که نرفت.

2.تولد مامان و بابا ۴و۶ خرداده.داشتیم با بچه ها تو گروه صحبت میکردیم که فردا شب بریم اونجا و کیک بپزیم و سوپرایزشون کنیم. خوشحالم که حال خانواده ام بهتره و از  اون جو وحشتناک مربوط به مشکلات شین کمی فاصله گرفتیم.

3.عصری میم تو هال خوابید و من رفتم تو اتاق رو تخت و سریع هم خواب رفتیم از خستگی.دخترها که مشغول بازی بودن نیم ساعت بعد اومدن کنار من که ما حوصلمون سر رفته و دیگه کاری نداریم بکنیم(در واقع دیگه جایی نمونده که بهم نریخته باشیم!).تو خواب و بیداری گفتم خوب شما هم بخوابید.کم کم موطلایی تسلیم شد و صداش ضعیف و ضعیف تر شد و صدای خانوم کوچیک می اومد که میگفت نه فلانی(خواهرش)نخواب.بیا بریم فلان کار رو بکنیم (نقشه جدید).نیم ساعت بعدش که پاشدم جفتشون دراز به دراز پایین پام خوابیده بودن و خوابشون برده بود.از قشنگی های زندگی.


سلام علیکم.من برگشتم.نمیدونم چی میشه که یه مدت هر روز و پشت سر هم میاییم و یه مدت هم مثل الان اصلا حس و حال نوشتن پیدا نمیشه که نمیشه.البته مرورگر گوشی رو هم آپدیت و عوض کردم و یه جور بدی شد که اصلا راحت نبودم باهاش و باعث شد کمتر بیام وبگردی کنم.

خلاصه اینکه ما خوبیم و روز و روزگار همچنان خوش است و بر وفق مراد است و خوب! (الکی مثلا).دوست دارم بیام و بنویسم تا ذهنم یکمی آروم بگیره .


1.دیشب یه ماجرایی رو نوشتم و گذاشتم تو پیش نویس که بعد پستش کنم و در نهایت بی خیال انتشارش شدم.یه مدته باز دوباره دچار این وسواس فکری مزخرف "خوب که چی؟" شدم و فک میکنم گفتن یه سری روزمره های تکراری جز تلف کردن وقت مخاطب چه فایده ای میتونه داشته باشه؟

2.این مدت فهمیدم تا حد زیادی خوب بودن حالم بستگی به خوب بودن حال خانواده ام داره.بخصوص از وقتی اون اتفاق ها افتاده.مثلا اگه بدونم امشب شین و دخترش یا مامان و بابام جایی هستن یا مهمونی هستن یا برنامه ای دارن که بهشون خوش میگذره حال منم خوبه و برعکس اگه بدونم الان تنهان یا حالشون خوب نیست منم دپرس میشم.نمیگم باید کلا بی تفاوت بود ولی اینجوری هم خوب نیست.

3.دختر رو ثبت نام کردیم برای کلاس اول تو همون مدرسه ای که تصمیمون بود از اول که بره اونجا.فقط مشکلش اینه که مسیرش نسبتا دوره و حالا چالش بعدی پیدا کردن یه سرویس خوب و قابل اعتماد برای رفت و امده.هی به خودم میگم حالا کو تا اول مهر! درست میشه.از اونطرفم فک میکنم که چه جوری بچه مو هرروز بسپارم دست یکی دیگه؟ باید خیلی ازش مطمئن باشم که اینکارو بکنم!

4.من و میم تقریبا یک هفته ده روزی هست روزهای خنده داری (یا شایدم گریه داری)رو از لحاظ مالی میگذرونیم.کسی جز خودمون از این موضوع خبر نداره.البته که موقتی هستن و اینکه میم میتونه مثلا قرض کنه از یکی، ولی من معتقدم مشکل اونقد حاد نیست و بازم صبر میکنیم‌.حالا این مشکلات سوژه خنده و شادی ما رو هم فراهم میکنن و گاهی میخندیم به روزگارمون.طبق گفته بانو حمیرا که میفرمان: بخند به روی دنیا، دنیا به روت بخنده!

5.هوا دو سه روزه خیلی گرم شده و گرما من رو حسابی کلافه میکنه.هیچوقت بعدظهرهای طولانی و کشدار و گرم خرداد رو دوست نداشتم.دلم یه روز بدون خورشید رو میخواد.یه روز ابری و خنک و ملس.یه روزی که خونه اینقدر از نور و آفتاب روشن نباشه.شبها رو دوست دارم ولی.

6.هیچوقت از اینکه مثه بیشتر خانوم ها اهل خرید و لباس و مد و آرایشگاه و مهمونی نبودم ناراحت نیستم.اینا هیچوقت دغدغه نبوده برام.ولی از شما چه پنهون جدیدا به این فک میکنم که کاش شاغل بودم و یه درآمد اضافه بود که میتونستیم خرج سفر و گشت و گذار کنیم.چیزی که علاقه مشترک من و میم هست و این روزها واقعا بهش احتیاج داریم و اینکه دلم میخواست دستم باز بود و داشتم و میتونستم به اطرافیانم کمک کنم و خوشحالشون کنم.این دوتا موضوع خیلی غصه دارم میکنه.از اینکه چرا اون موقع که میتونستم و باید میرفتم نرفتم دنبال کار.البته که هنوزم فک میکنم کار بیرون با روحیه حساس من سازگار نیست.

7.اهل خانه خوابن و خونه در سکوت و من دارم صدای مهران مدیری رو گوش میدم؛ 

امشب به برِ من است، آن مایه ی ناز!

یا رب! تو کلیدِ صبحوُ، در چاه انداز!

ای روشنیِ صبح، به مشرق برگرد،

ای ظلمتِ شب، با منِ بیچاره بساز،

امشب شبِ مهتابه،حبیبم رو می خوام.


سلام علیکم.من برگشتم.نمیدونم چی میشه که یه مدت هر روز و پشت سر هم میاییم و یه مدت هم مثل الان اصلا حس و حال نوشتن پیدا نمیشه که نمیشه.البته مرورگر گوشی رو هم آپدیت و عوض کردم و یه جور بدی شد که اصلا راحت نبودم باهاش و باعث شد کمتر بیام وبگردی کنم.

خلاصه اینکه ما خوبیم و روز و روزگار همچنان خوش است و بر وفق مراد است و خوب! (الکی مثلا).دوست دارم بیام و بنویسم تا ذهنم یکمی آروم بگیره .


تو یه مهمونی بزرگ بودیم.تموم شده بود و همه داشتن میرفتن.بچه ها رو سپردم به میم و رفتم خونه مامانم که وسایلم رو جمع کنم‌. هیچکس اونجا نبود.خونه یکمی بهم ریخته بود.با عجله وسایلم رو جمع کردم.ولی انگار تمومی نداشت.همزمان سنگینی یه نگاه رو روی خودم حس میکردم ولی سعی کردم بهش بی تفاوت باشم.هرچی جمع میکردم تموم نمیشد.استرس گرفته بودم.یه دفترچه خاطرات دیدم که یادگاری توش نوشته شده بود.نمیدونم چرا تو اون موقعیت نشستم و دفتر رو خوندم‌.مال همون سایه هه بود.یهو اون سایه تبدیل به یه آدم واقعی شد.عصبی شدم و گفتم باید بری از اینجا.خندید وگفت نمیرم! از اینجا به بعد دیگه مغزم فرمان بیداری میداد و من نمیتونستم بیدار شم.کلافه شده بودم از اینکه نمیرفت.بیدار شو داری خواب میبینی.بیدارشو.هوشیار شو.بالاخره از خواب پریدم.اوووه.خدایا شکرت.چه احساس خوبی بود وقتی فهمیدم تو خونه امن و آروم خودم هستم و اینا همش خواب بوده.نمیدونم چرا بعد اینهمه سال هنوز این ترس ها تو ناخودآگاه ذهن من جا خوش کرده و گاهی میاد سراغم.با اینکه سالهاست دیگه اصلا بهشون فکر هم نمیکنم.

چقدر خوب که همش خواب بود.

سلام زندگی! 


1.دیشب یه ماجرایی رو نوشتم و گذاشتم تو پیش نویس که بعد پستش کنم و در نهایت بی خیال انتشارش شدم.یه مدته باز دوباره دچار این وسواس فکری مزخرف "خوب که چی؟" شدم و فک میکنم گفتن یه سری روزمره های تکراری جز تلف کردن وقت مخاطب چه فایده ای میتونه داشته باشه؟

2.این مدت فهمیدم تا حد زیادی خوب بودن حالم بستگی به خوب بودن حال خانواده ام داره.بخصوص از وقتی اون اتفاق ها افتاده.مثلا اگه بدونم امشب شین و دخترش یا مامان و بابام جایی هستن یا مهمونی هستن یا برنامه ای دارن که بهشون خوش میگذره حال منم خوبه و برعکس اگه بدونم الان تنهان یا حالشون خوب نیست منم دپرس میشم.نمیگم باید کلا بی تفاوت بود ولی اینجوری هم خوب نیست.

3.دختر رو ثبت نام کردیم برای کلاس اول تو همون مدرسه ای که تصمیمون بود از اول که بره اونجا.فقط مشکلش اینه که مسیرش نسبتا دوره و حالا چالش بعدی پیدا کردن یه سرویس خوب و قابل اعتماد برای رفت و امده.هی به خودم میگم حالا کو تا اول مهر! درست میشه.از اونطرفم فک میکنم که چه جوری بچه مو هرروز بسپارم دست یکی دیگه؟ باید خیلی ازش مطمئن باشم که اینکارو بکنم!

4.من و میم تقریبا یک هفته ده روزی هست روزهای خنده داری (یا شایدم گریه داری)رو از لحاظ مالی میگذرونیم.کسی جز خودمون از این موضوع خبر نداره.البته که موقتی هستن و اینکه میم میتونه مثلا قرض کنه از یکی، ولی من معتقدم مشکل اونقد حاد نیست و منتظر می مونیم تا حقوقش واریز بشه.حالا این مشکلات سوژه خنده و شادی ما رو هم فراهم میکنن و گاهی میخندیم به روزگارمون.طبق گفته بانو حمیرا که میفرمان: بخند به روی دنیا، دنیا به روت بخنده!

5.هوا دو سه روزه خیلی گرم شده و گرما من رو حسابی کلافه میکنه.هیچوقت بعدظهرهای طولانی و کشدار و گرم خرداد رو دوست نداشتم.دلم یه روز بدون خورشید رو میخواد.یه روز ابری و خنک و ملس.یه روزی که خونه اینقدر از نور و آفتاب روشن نباشه.شبها رو دوست دارم ولی.

6.هیچوقت از اینکه مثه بیشتر خانوم ها اهل خرید و لباس و مد و آرایشگاه و مهمونی نبودم ناراحت نیستم.اینا هیچوقت دغدغه نبوده برام.ولی از شما چه پنهون جدیدا به این فک میکنم که کاش شاغل بودم و یه درآمد اضافه بود که میتونستیم خرج سفر و گشت و گذار کنیم.چیزی که علاقه مشترک من و میم هست و این روزها واقعا بهش احتیاج داریم و اینکه دلم میخواست دستم باز بود و داشتم و میتونستم به اطرافیانم کمک کنم و خوشحالشون کنم.این دوتا موضوع خیلی غصه دارم میکنه.از اینکه چرا اون موقع که میتونستم و باید میرفتم نرفتم دنبال کار.البته که هنوزم فک میکنم کار بیرون با روحیه حساس من سازگار نیست.

7.اهل خانه خوابن و خونه در سکوت و من دارم صدای مهران مدیری رو گوش میدم؛ 

امشب به برِ من است، آن مایه ی ناز!

یا رب! تو کلیدِ صبحوُ، در چاه انداز!

ای روشنیِ صبح، به مشرق برگرد،

ای ظلمتِ شب، با منِ بیچاره بساز،

امشب شبِ مهتابه،حبیبم رو می خوام.


امروز از حدود ۷ونیم بیدارم و صبح جمعه رو با خوردن کیک یخچالی که دیشب درست کردیم با دخترها آغاز کردیم.دیروز و پریروز خونه مامانم بودن و امروز انگار دلشون واسه وسایل و اتاقشون تنگ شده والبته برای کل کل و دعوا با همدیگه و گیس و گیس کشی

یه لیست بلند بالا نوشتم از کارهایی که امروز باید انجام بشه.در اثر تنبلی و گشت و گذارهای روزهای قبل یه خونه بهم ریخته و کثیف مونده رو دستم.امروز آخرین روزیه که میم رفته سرکار.فردا صبح انشاءالله بستری میشه بیمارستان برای عمل جراحی که خیلی وقت پیش باید انجام میداد.برامون دعا کنید.


عمل جناب میم به سلامتی انجام شد و دکتر براش ده روز مرخصی و استراحت نوشت و انجام هرگونه فعالیت سنگین رو منع کرده و به هیچ عنوان نباید کاری بکنه که به کمرش فشار بیاد و نباید چیزی رو برداره و جابجا کنه و.

من ولی حال دلم خوبه این روزها و با کلی عشق پرستاریش رو میکنم.از نظر مالی و روحی خداوند انگار نگاه ویژه ای به ما داشته و کلی اتفاق کوچیک کوچیک خوب این مدت افتاد و من ممنون این نگاه و این توجه اش هستم.خانواده میم و بخصوص خواهرش هم این چند روز کمک حالمون بودن و نمیدونم چه جوری اینهمه محبتشون رو جبران کنم.

هوا حسابی گرم شده و امروز اینجا دمای هوا به چهل درجه رسید.حالا جالب اینجاست که ما از جمعه هفته قبل مشکل کمبود آب داشتیم و دو سه روز کلا آب قطع بود.اینجا هم اکثرا از کولر آبی استفاده میکنن.خلاصه که اوضاعی داشتیم.الان ولی بهتر شده خداروشکر.واقعا آب مایه حیاته.مخصوصا تو این فصل و تا وقتی هست قدرش رو نمیدونیم و بی رویه و بدون حساب مصرف میکنیم.

امشب میخواییم بریم مهمونی و فردا شبم عروسی.البته میم نمیتونه بیاد.ولی واقعا من دیگه توان اینهمه خونه موندن و جایی نرفتن رو نداشتم.دلم میخواد یه شب هم دخترا رو ببریم شهربازی.البته اونو دیگه باید صبر کنیم میم خوب بشه.

ریتم زندگیمون تغییر کرده و من از هرگونه تغییر و تحولی استقبال میکنم.تکرار و تکرار و روزمرگی حالم رو بد میکنه.خوشحالم که تونستم توقعاتم از زندگی رو بیارم پایین تر و با  چیزهای کوچیک کوچیک هم حالم خوب بشه.

زنده باد زندگی!


تو این هوای گرم آب خونه اندازه یه شیر سماور میاد و گاهی هم قطع میشه کلا.باید مدام به کولر آب رسانی کنیم تا بچه هامون از گرما هلاک نشن.جدیدا قطعی برق هم اضافه شده.صبح دو ساعت و عصر هم یه ربع بیست دیقه ای قطع شد.نت خونه مشکل داره و سرعتش افتصاح شده.با اینکه کلی پول دادیم و اینترنت پرسرعت نامحدود گرفتیم.زنگ میزنیم پشتیبانی کسی جواب نمیده و با یه صدای ضبط شده مواجه میشیم! تلگرام فیلترینگش شدیدتر شده و دیگه حتی با انواع پروکسی ها هم وصل نمیشه.چرا؟چون آقایون نمیخوان ما خیلی چیزها رو بفهمیم و بدونیم و در جریان همه چیز قرار بگیریم!چه معنی داره اصلا! تلوزیون رو روشن میکنیم یه مشت برنامه چرت و بی محتوا! فقط چپ و راست تبلیغات و تبلیغات و پول! پامون رو از خونه میزاریم بیرون میریم خرید مخمون سوت میکشه از قیمت ها و دست از پا دراز تر برمیگردیم خونه!

بعد روانشناسا صبح تا شب برنامه و همایش میزارن که چرا مردم ایران اینهمه خشم دارن و عصبی ان!!! معلوم نیست واقعا؟!


بعدا نوشت:راستش رو بگم؟اینا همش بهونه است.من امروز در مقابل کار بسیار احمقانه یک نفر خیلی عصبانی شدم تا حدی که صدای قلبم رو میشنیدم و دستام میلرزید.بعد بهش یه پیام دادم با تندی و خشم و بعد از همه جا بلاکش کردم.آدمی که یکی از نزدیکترین اعضای خانواده ام بود.حس بد اون اتفاق و اون حرفها هنوز با منه و رهام نمیکنه.من آدمیم که خیلی آرومم و یادم نمیاد تا حالا با کسی با این تندی و خشم برخورد کرده باشم.روحیه من با تنش و دعوا سازگار نیست.من از دعوا و شکسته شدن حرمت ها میترسم!


دیشب در حالی آماده خوابیدن میشدم که کلی فکر و نقشه تو ذهنم بود برای هفته جدید و برای شروع تابستون.یه چک لیست نوشتم که اغلب کارهای شخصی بودن که دوست داشتم خودم رو مقید کنم به انجام روزانه شون و چندتا کار دیگه مثل اینکه هرروز یکی دوساعتی برای دخترها کتاب بخونم و باهاشون فیلم ببینم و کاردستی درست کنیم و خلاصه وقت بیشتری بزارم برای بازی کردن باهاشون.میم هم امروز عصر نوبت دکتر داره و مشخص میشه که چند روز دیگه باید استراحت کنه و مرخصیش ادامه پیدا کنه.

حالا امروز صبح زود بیدار شدم و کولر رو روشن کردم و صبحانه گذاشتم تا دخترها بیدار بشن.بعد گوشیم رو که چک کردم وا رفتم!

شین تو گروه خانوادگی پیام داده بود که بعله اون یارو برگشته و رفتیم دکتر و قول داده داروهاش رو مصرف کنه تا خوب بشه!!! میخوام بازم بهش یه فرصت بدم!!! این یعنی دوباره ناراحتی و نگرانی های ما شروع شد!

متنفرم از اینکه اینجوری خبرها و تصمیم هاش رو به ما میگه.حالا دو روز پیش کنار هم بودیم یه کلمه نگفت چی شده و میخواد چیکار کنه.

دلم آشوبه و نمیدونم چیکار کنم که خوب بشم.باید قدرت این رو داشته باشم که اینجور مواقع بگم به درک(!) و به زندگی خودم ادامه بدم.ولی هنوز به به اون درجه از بی خیالی نرسیدم.


1.امروز آخرین روز مرخصی بیست و یک روزه میم بود و از فردا ایشون مجدد میره سرکار.وضعیت شرکت هنوز در همون حالت بیم و امید هست.جایی که میم کار میکنه یک مجموعه بزرگ قطعه ساز هست که زیر نظر بخش خصوصیه و موسسش کلی دغدغه کارآفرینی و تولید با بهترین کیفیت رو داشته و داره.بطوری که مدیران مجموعه با کلی تلاش و دوندگی تو این سالها موفق شدن همه استانداردها و لیسانس های مورد قبول شرکت های اروپایی در زمینه کیفیت این محصول رو بدست بیارن.بعد چی شد؟ طی یکی دو سال اخیر تحریم ها تشدید شد و یکی یکی مشتری های صادراتشون رو از دست دادن و شرکت تا مرز ورشکستگی پیش رفت.قسمت گریه دارش اینجاست که خودروسازهای داخلی هم میتونن حمایت کنن و قطعات مورد نیازشون رو از این شرکت ها تامین کنن ولی چون سود و منفعتشون در این کار نیست ترجیح میدن همون قطعات رو با قیمت کمتر و کیفیت پایین تر از کشورهایی مثل چین وارد کنن!حمایت از تولید داخلی و کار آفرینی تو کشور ما در حد حرف و همایش و سمیناره فقط.حالا این روزها شرکت با یکی از کشورهای همسایه مذاکراتی کرده که از طریق اون کشور محصولات رو به بقیه جاهایی که صنعت خودرو سازیشون فعاله و نیاز دارن بفروشند.یعنی یه جورایی میخوان تحریم ها رو دور بزنن و ما؟ امیدواریم که همه چیز درست بشه.بشه مثل دو سه سال قبل.آدمی به امید زنده است دیگه.

2. استارت یادگیری اون هنری که تو ذهنم بود زده شد.کلاس ها شروع شده و هفته قبل جلسه اول بود.مربی آشناست و با دو سه نفر دیگه با هم شروع کردیم و من با علاقه کارم رو دنبال میکنم و همه ی اینها باعث میشه احساس خوبی به این کار داشته باشم.ممنونم از مهربانوی عزیز که کلی بهم انگیزه داد با پستش.

3.دو سه روز پیش اتفاقی یه وبلاگ رو دیدم که مخم سوت کشید وقتی چندتا پستش رو خوندم.یه وبلاگ تازه تاسیس که نویسنده اش یه خانومه که برای همسرش زن دوم گرفته و داره نهایت تلاشش رو میکنه برای تبلیغ چند همسری.اونم با توسل به آیات و روایات! همین عزیزان هستن که روز به روز بیشتر مردم رو از دین زده میکنن.نمیدونم چه اصراریه که این آدمها این موضوع رو عادی سازی کنن و رواج بدند، چیزی که هرچقدر هم شرعی باشه عرف و جامعه تا صد سال دیگه هم اون رو نمیپذیره و یه ظلم آشکار هست در حق خانمها و اونها رو در حد یه وسیله و اسباب بازی برای مردان پایین میاره! ( اگه کنجکاو شدید خصوصی بگید آدرس وبلاگ رو بدم)

4.حتما شما هم زیاد دیدید مامان هایی که شکایت میکنن از بدغذایی بچه هاشون و مدام بشقاب به دست دنبال اینن که به زور هم که شده یه لقمه بچپونن تو دهن بچه.من هیچوقت این مشکل رو نداشتم خداروشکر و چه بسا اونها دنبال من بودند برای اینکه یه لقمه غذا بهشون بدم! حالا مشکل اینجاست که موطلایی ماشاءالله اشتهاش خوبه و از وقتی مدرسه تعطیل شده بیشتر هم شده و من به شدت میترسم و نگرانم از مبتلا شدنش به چاقی و اضافه وزن.چون نمیشه تو این سن بهش گفت نخور و جلوش رو گرفت.حالا از اول تابستون یه برنامه هایی گذاشتیم که فعالیتش بیشتر بشه.مثلا اینکه تو حیاط فوتبال بازی کنیم و بدو بدو و بازیهای حرکتی بیشتری انجام بدیم.نمیدونم چه جوری کنترل کنم این موضوع رو.از اونطرف نمیخوام مدام بهش یادآوری کنم و لذت غذا خوردن رو ازش بگیرم

5.من هیچوقت نسبت به حیوانات ،این مخلوقات مهربان خداوند، احساس خوبی نداشتم.دوست ندارم بهشون نزدیک بشم و کلا علاقه ای ندارم.حالا امشب مهمان داشتیم و مهمونامون برای دخترها یه بچه خرگوش سفید ناز کوچولو هدیه آوردن و دخترها کلی ذوق کردن و خوشحال شدن و برای اولین بار صاحب حیوان خونگی شدن.حالا این جناب بچه خرگوش گوگولی از فردا باید من رو تحمل کنه(یا من اون رو؟) و باید بپذیرم این عضو جدید و مهمان ناخوانده رو!البته تصمیم گرفتیم بزرگتر که شد و از آب و گل در اومد ببریم رهاش کنیم تو طبیعت.گناه دارن این طفلی ها اسیر دست ما آدم ها بشن‌.

6.دیگه همین.حال دلتون خوبِ خوب.


شین بعد از اون ماجراها و حرف و حدیث ها کلا قطع رابطه کرده با ما.حالا این چیزی نیست و خدا کنه خوش باشن و دوری و دوستی.مشکل اینه که ایندفعه دخترش رو هم منع کرده از داشتن کوچکترین ارتباط با ما.دختری که تمام بچگیش بین ماها گذشته و به پدربزرگ و مادر بزرگ و خاله ها و داییش حتی بیشتر از پدر و مادری که هیچوقت کنارش نبودن، وابسته بوده و هست.

این روزا خیلی تو دعواهای ذهنی که داشتم به مرز تنفر رسیدم ازشون.چون باعث و بانی شکستن دل پدر ومادرم شدن و این قابل بخشش نیست.میدونم که این نفرت قلبم رو سیاه میکنه ولی دست خودم نیست.

چند روزه دارم سعی میکنم دیگه خودم رو خیلی درگیر این اتفاقات نکنم و به زندگی خودم برسم.اینهمه استرسی که این چند ماه کشیدیم واقعا چه سودی داشت؟اونم برای کسی که ناراحتی خانواده اش اصلا براش مهم نیست و فقط به خودش و خواسته هاش فکر میکنه!

+منتظریم هوا خنک تر بشه و بزنیم بیرون با میم و بچه ها .


دیشب سرم که رسید به بالشت یه غم بزرگ نشست رو دلم.انقد خسته بودم که بهش بها ندادم و خواب رفتم به چشم بهم زدنی و چه خواب خوبی بود. بعد از اینهمه خستگی.امروز صبح چشمامو که باز کردم میم و دخترها کنارم بودن.تو آشپزخونه که اومدم پنجره باز بود و باد خنکی می اومد و پرده رو ت میداد.نون گذاشتم تو سفره و چایی دم کردم برای صبحانه.کلی کار دارم امروز که باید براشون برنامه ریزی کنم.

زندگی ادامه داره .


تفکر غالب ماها (یعنی من و میم و اغلب اطرافیانمون) اینه که روز تولد آدم هم یه روزی هست مثل روزهای دیگه.یعنی در این حد بی ذوقیم ما.ولی خوب آدم هرچقدر هم بی تفاوت باشه بالاخره اون احساس خاص به روز تولدش رو داره.آدمها همیشه مورد توجه قرار گرفتن و دیده شدن رو دوست دارن.ولی من واقعا واقعا الان و تو این سن هییییچ توقعی از هیییچ کس ندارم که یادش بمونه و تبریک بگه.اونم با این دغدغه های متعددی که آدم ها این روزها دارن.

امروز تولدمه و رسما وارد 33 سالگی میشم.یه روزایی توی 18و 20و 22 سالگی، سی و سه برامون یه عدد دووور و بزرگ بود.فک نمیکردیم به این زودیا بهش برسیم.حالا من رسیدم و به همین صورت به 43 و 50 و 60 سالگی هم میرسیم.

این عکسی که گذاشتم هیچ شباهتی به الان من نداره.فقط انرژی مثبتی که بهم میده رو دوست دارم.

 


تازه رسیدیم خونه.میم رفته جایی و دخترها دارن نقاشی میکشن و حرف میزنن.دارم به امروز فکر میکنم و حس میکنم چقدر طولانی بود.صبح پنج و ده دقیقه بیدار شدم و میم رو بیدار کردم و صبحانه خوردیم و رفت سرکار.خوابیدم تا هفت و نیم که دخترها بیدار شدن و من هشت پا شدم دیگه.کارهای اول صبحمون رو انجام دادیم و با هم صبحانه رو آماده کردیم و دخترها جلوی تلویزیون خوردند.کارهایی که باید انجام میشدن رو یادداشت کردم روی برگه و مرغ گذاشتم برای نهار و شروع کردم و تا دوازده تموم کارهای تو لیست تیک خورد و همه جا مرتب و تمیز شد.دخترها رو فرستادم حمام و اومدن و لباس شستم و نهار خوردیم.یه چرت کوتاه زدم تا سه که میم اومد و نهار خورد و کم کم حاضر شدیم.چهار خونه دوستم بودیم و بقیه هم کم کم اومدن.یه جاهایی از شلوغی و سروصدای بچه ها صدا به صدا نمیرسید.ده سال پیش که این دورهمی ها تازه شروع شد جوجه دانشجوهایی بودیم که تازه درسشون تموم شده و کله مون پر باد بود و حالا هرکدوممون رفتیم سراغ سرنوشتمون و مادر شدیم و کلی تغییر کردیم و پخته تر وخانوم تر شدیم تو این سالها!

عصرونه خوردیم و عکس گرفتیم و صحبت کردیم و در نهایت یه ربع به ۹میم اومد دنبالم.از اونجا مستقیم رفتیم خونه مامان میم و یک ساعتی اونجا بودیم و ده اومدیم خونه.با مامانم هم تلفنی صحبت کردم و احوالشون رو پرسیدم.

+کلاسی که میرفتم هفته آینده تموم میشه و تا دوشنبه باید کارم رو به یه جایی برسونم و تحویل بدم ولی الان بی نهایت خسته ام و نمیتونم تمرکز کنم و کار مفید انجام بدم.فردا هم نمیدونم فرصت بشه یا نه.

+دخترها تو همین فاصله که من این متن رو تا اینجا نوشتم خواب رفتن.کنار بساط نقاشی.راحت و آسوده و من باید پاشم و جمع و جور مختصری بکنم به علاوه کارهای روتین قبل از خواب.

+هرچی من میخوام به مسائل مالی فک نکنم و بی خیال باشم انگار نمیشه. دوستم برای تولد دخترش یه دوچرخه صورتی گرفته بودن.درست مثل همون که در صدر لیست آرزوهای دخترک ما قرار داره.بعد در مورد قیمتش پرسیدم گفت یک میلیون و خورده ای.حالا آخرین باری که ما قیمت کردیم چهارصد و خورده ای بودن.به همین برکت قسم! نمیدونم دیگه پاییز که قراره گشایش مالی از راه برسه میتونیم دختر رو به این آرزوش برسونیم یا نه.

+ دارم همزمان آهنگ "کی بهتر از تو" عارف رو گوش میکنم و زمزمه میکنم باهاش؛ حتی بدی هات بخشیدنی بود، شرم تو چشمات بوسیدنی بود، همه حواست جا مونده پیشم، من به کم از تو راضی نمیشم!


اتفاقی که این روزها افتاده اینه که من فاصله گرفتم از همه.از عزیزانی (که شامل اعضای نزدیک خانواده و فامیل نزدیک هم میشن) که با وجود شرایط متفاوت زندگی و دغدغه های متفاوت بازم با هم برنامه میریختیم و خوش میگذروندیم و میرفتیم اینور و اونور.حالا اختلاف ها به چشم من پررنگ تر شده و وقتی میبینم اونا راحت خرج میکنن و راحت میرن مهمونی و راحت مهمونی میدن و راحت سفر میرن و راحت خوش میگذرونن و ما شرایطمون اینهمه سخت شده نمیتونم ببینم و بی خیال رد بشم و این ناراحتم میکنه.نتیجه اش شده انزوا و گوشه گیری که انتخاب خودم بوده و نتیجه اش میشه رفتن تو لاک خودم و سکوت.

اینجا هم همین طوره.آدمها رو میخونی و می بینی که چقدر متفاوته از تو زندگیشون.آدمها رو میخونی و هی نقاط مشترک کمتر و کمتری بین خودت و اونا پیدا میکنی و هی غمگین تر میشی و دیگه جایی واسه نوشتن دغدغه های کوچیک و بی اهمیتت(از نظر دیگران)و بزرگ از نظر خودت باقی نمی مونه.

همیشه آدمی که از مشکلاتش میگه دنبال راه حل گرفتن و همدردی و ترحم و دلسوزی نیست.گاهی فقط برای رهاشدن مینویسه.

یه مدتیه که ارتباط گرفتن و صحبت کردن با آدمها برام سخت و کسل کننده شده.دلم تنهایی و سکوت میخواد.ولی از اونجایی که من نقش های دیگه ای مثل فرزند بودن و مادر بودن و همسر بودن و عروس بودن رو هم دارم امروز رو کامل در خدمت خانواده پدری هستیم.فردا عصر دورهمی دوستانه داریم(بعد مدت ها) و یکشنبه هم مهمانی در جوار خانواده محترم جناب میم.

دیگه همین.


یه مدتیه صبح خیلی زود بیدار میشم و یه کشف جدید کردم.اینکه من صبح زود ها و آخرشب ها و نصف شب ها و کلا از غروب به بعد حالم بهتره و فعال ترم و به جاش هرچی که خورشید میاد بالاتر و هوا گرم تر میشه انگار پنچر میشم و عملکرد مفیدم کاهش پیدا میکنه و قاطی میکنم.امروز اول مرداده و تا اینجا یکماه از تابستون گذشت.با اینکه متولد مردادم روزشماری میکنم که این فصل عزیز زودتر زحمت رو کم کنه و پاییز بیاد.در این حد!

دیشب فیلم فِراری و دربند رو دیدم که جفتشون بد نبودن و ارزش یه بار دیدن رو داشتن.قرارداد نتمون تا دو سه روز دیگه تموم میشه و تصمیم گرفتیم فعلا شارژش نکنیم.خلاصه اینکه اگه بار گران بودیم رفتیم.دلم بیشتر از همه واسه فیلم هایی که قرار بود ببینم و فرصت نشد تنگ میشه.

پنج شنبه قراره بریم پارک آبی.جایزه ی ستاره هایی که دخترها جمع کردن.حالا اینا از روزی که فهمیدن کچل کردن ما را.هر دو ساعت یکبار میپرسن چند روز دیگه مونده.ناگفته نماند که خودم بیشتر احتیاج دارم به آب و آب بازی و ریل برای دور کردن امواج و انرژی های منفی که این چند روز دوروبرم بودن.


عصری هوا ابری و گرفته و فوق العاده گرم بود.میم هم نبود.کارامون رو کردیم و دخترها پیراهن صورتی و شلوارک مشکی پوشیدن و تل زدن به موهاشون و ست کردن با هم و رفتیم خونه دایی بچه ها.برگشتنی یه تلفن داشتم از همونا که بعدش دل آدم آشوب میشه.باید به این احساس بد بی توجه باشم تا خودش کم کم رفع بشه.نباید بهش پروبال بدم.

فردا کلاس دارم و طبق معمول کارم مونده واسه امشب.اصن من از اون موقع که یادم میاد همیشه شب امتحانی و دیقه نودی بودم!چه تو دوران مدرسه و چه تو دانشگاه.خوشبختانه دخترها عصری نخوابیدن و امشب بین ۹ تا ۱۰ میخوابن انشاءالله و من فرصت میکنم کارم رو انجام بدم تا میم میاد.

خیلی دلم میخواد یه مدتی یه جای دیگه، یه جایی دور از اینجا و تو یه شهر دیگه زندگی کنیم.


چند روز اخیر خیلی کم خونه بودیم و امروز صبح کلافه بودم از شلوغی و بهم ریختگی پیش اومده.راستش هوا گرم بود و انرژی هم نداشتم و فقط دور خودم میچرخیدم انگار و کاری پیش نمیرفت.میم داشت میرفت سرکار تا آخرشب و من بیشتر دمق شدم.عصر تصمیم گرفتم بزنم بیرون و رفتیم خونه یکی.اونجا کلی صحبت و حرف پیش اومد و من به این نتیجه رسیدم که مردم چه مشکلات عجیب غریبی دارن! مشکلات ما در برابر اونا هیچِ و من خیلی وقتا قدر چیزهایی که دارم رو نمیدونم و فقط کمبودها رو میبینم و نق میزنم.

بچه ها رو سپردم به مامانم و اومدم خونه. افتادم به جون خونه قشنگم و تا جایی که میشد همه جا رو سروسامون دادم و کلی حالم خوب شد.الان ساعت ۹/۵ شبه و من نشستم رو مبل جلوی کولر و همه جا تمیزه و دارم فک میکنم برای شام خودم و بچه ها دمی گوجه و بادمجان درست کنم‌.میدونم دخترها که از راه برسن باز همون آش وهمون کاسه.وقتی نباشن همه چی مرتبه و سرجاش و خونه در سکوته.ولی بعد چند ساعت دیگه نبودنشون بدجور تو چشم میاد و من این سکوت و این مرتب بودن رو دیگه نمیخوام.

^_^شکر بابت همه چیزهایی که دادی و ندادی.


بیرون خوابیدیم تو حیاط چهارتایی.اون سه تا خواب رفتن و من از شدت نور زیاد ماه که امشب همه جا رو روشن کرده نتونستم بخوابم.اومدم داخل و الان یه باد خنکی میاد و دارم تو تاریکی عزیزِ جانِ فریدون رو گوش میکنم؛ دیده بر رهت دارم، در دل شب تارم، در غم تو بیمارم، تا دوباره برگردی، بر هر کرانه رفته ای، به یک بهانه رفته ای، دلم نشانه رفته ای، بجویمت ز بی نشان ها، دوباره پیش من بیا، ببین که میشود به پا، نوای شور و نغمه ها، ز کوه و دشت و آسمان ها.

شبها چه قدر همه چیز خیال انگیر تر میشه.ذهنت تا کجاها که نمیره.دوست داری یه وقتی یه جایی بنویسی این خیال ها رو و صد البته اگه خدایی نکرده مشکلی داشته باشی یا غمی رو دلت جا خوش کرده باشه آخرشب ها اون مشکل میشه مشکل لاینحل و اون غم میشه غم عُظما! بعد صبح که میشه و چشماتو که باز میکنی دوباره امید می بینی و زندگی و زندگی.

پی نوشت 1: فردا باید صبح زود بیدار شم، با این حال دلم نمیاد این سکوت و هوای خنک و حال خوب نصفه شبی رو از دست بدم.روزها که همش به بدو بدو میگذره.انگار که عقربه های ساعت مسابقه گذاشتن و دنبال هم میدوند!

پی نوشت 2: امشب آخرین ماه گرفتگی قرن هم هست و الان که نگاه کردم تقریبا نصف قرص ماه تاریک شده.


نمیدونم دلیلش قرار گرفتن در روزهای پی ام اس بود، بی پولی وحشتناک این روزها بود، دوری از میم بود، برنامه هایی که خانواده ریختند و طبق معمول ما نتونستیم باهاشون بریم، تنهایی مون، نمیدونم دلیلش چی بود.فقط میتونم بگم که دیشب و امروز، تو جمع و تو تنهایی یه چیزی انگار گلوی من رو سفت چسبیده بود و ولم نمیکرد و نمیذاشت راحت نفس بکشم و من تمام دیشب و امروز با خودم بردمش اینور و اینور و غروب که برگشتیم خونه یه جایی دور از چشم دخترها ترکید و من  بالا آوردمش.چند دقیقه گریه کردم با صدای بلند و بعدش آروم شدم.رفتیم حیاط پر از خاک و برگ رو شستیم و این آب بازی حالم رو بهتر کرد.

الان خوبم.میخوام تو دفترچه ام برنامه های فردا رو بنویسم و اولین کارم اینه که صبح زود قبل از طلوع آفتاب برم پارک نزدیک خونه پیاده روی.باید یه سری موزیک هم سلکت کنم که موقع پیاده روی گوش بدم.باید هفته جدید رو خوب و عالی تر از همیشه شروع کنم.

جمعه ۱۸ مرداد از اون جمعه هایی بود که باید بهش گفت؛ بری دیگه برنگردی! بری دیگه بر نگردی!


دیشب خونه ییلاقی بودیم.لذت کنار طبیعت بودن و هوای بسیار خنک و سر سبزی و سکوت و عدم دسترسی به نت و شام ساده خوشمزه مون.دم صبح از سرما لرزیدیم وسط تابستون و دختر کوچولوی ما رو پشه ها بوسه بارون کردن.

و امروز عیدی بزرگی که خدا به واسطه ی بنده هاش رسوند به دستمون.درست وسط روزهای سختی و درست اونجایی که خسته و ناامید شده بودیم.درست همون موقع و همون جایی که باید!

معشوقه به سامان شد تا باد چنین بادا !
کفرش همه ایمان شد تا باد چنین بادا !

مُلکی که پریشان شد از شومی شیطان شد،
باز آنِ سلیمان شد تا باد چنین بادا !

یاری که دلم خستی در بر رخ ما بستی،
هم خانه ی یاران شد تا باد چنین بادا !

زان خشم دروغینش زان شیوه ی شیرینش،
عالم شکرستان شد تا باد چنین بادا !

شب رفت صبوح آمد غم رفت فتوح آمد،
خورشید درخشان شد تا باد چنین بادا.


صبح وقتی هنوز هوا تاریک و روشن بود از خونه زدم بیرون و نیم ساعتی میشه برگشتم.اهل خونه خوابن و خونه در سکوت صبحگاهی فرو رفته.نگفتم که بازم یه مدتی هست که (برای هزارمین بار) کالری شماری رو شروع کردم و دلم میخواد واقعا واقعا واقعا  تو دو سه ماه آینده دیگه خبری از این اضافه وزن و این بار سنگینی که هر روز با خودم میکشمش اینور و اونور نباشه و چقدر این موضوع ناخودآگاه تاثیر منفی میزاره رو آدم و اعتماد به نفس و سلامتی آدم رو نابود میکنه.دارم فک میکنم صبحانه چی بخورم و فکرم میره سراغ یه صبحونه خفن و شیرین ولی در نهایت چیزی که انتخاب میکنم همون نون و پنیر و چای شیرین همیشگی خودمون هست.

دیشب باز یه موضوع ناراحت کننده پیش اومد ولی من اون عکس العمل همیشگی رو نداشتم و خیلی خوب برخورد کردم.دارم یاد میگیرم و بزرگ میشم کم کم و این خیلی حس خوبیه.روزهای سخت هم میگذرن و میرن.خود خدا گفته به درستی که بعد از هر سختی آسانی هست.خجالت میکشم که اینهمه رابطه ام باهاش داغان و خرابه و اون بازم بهم لطف میکنه و من رو میبینه.من رو میبینه و حواسش بهم هست.

هوا خوبه تو هم خوبی منم بهتر شدم انگار
یه صبح دیگه عاشق شو به یاد اولین دیدار
به روت وامیشه چشمایی که با یاد تو می بستم
چه احساسی از این بهتر تو خوابم عاشقت هستم
تو می چرخی به دور من کنارت شعله ور میشم
تو تکراری نمیشی من بهت وابسته تر میشم

تبت هر صبح با من بود تب گل های داوودی
تبی که تازه می فهمم تو تنها باعثش بودی
تــــــو خورشید قسم دادی فقط با عشق روشن شه
یه کاری با زمین کردی که اینجا جای موندن شه.


وقتی با هر شلیکِ دشمن

دلت بریزد

وقتی برای کشیدن ِ هر ماشه

دستت بلرزد

برای جنگیدن دیر است!


باید "دوست داشتنت" را بغل بگیرم

و تمام این جنگ را یک نفس بدوم!.

حتما جایی در جهان خواهد بود

که هیچ چیزش بوی بوسه و باروت ندهد!

مهدیه لطیفی


امروز دوباره یه سری ناراحتی و گله و حرف پیش اومد سر جریان شین خونه مامانم.شین به ماها پیام داده و یه سری چیزا گفته و خواسته.دلم براش میسوزه یه جورایی.ولی همه چیز پیچیده تر از اونه که بشه درستش کرد.از اون موقع تا حالا انگار یکی دست انداخته توی دل و روده و معده و قفسه سینه ام و هی چنگ میزنه.هی چنگ میزنه و من بیشتر و بیشتر دل آشوب میشم.عصری برگشتیم خونه در حالی که میم تا آخر شب نمیاد.نمیدونم چه کنم که بهتر شم.که از این حال و هوا بیام بیرون.کاشکی کاشکی کاشکی میشد یه مدتی از اینجا بریم و از همه چیز دور بشیم.کاشکی میشد.


شادی داشتنت
شادی بغل کردنت سازی ست
که درست نمی شناسمش
درست می نوازمش
نت به نت
نفس در نفس

تو از همه جا شروع می شوی
و من هربار بداهه می نوازمت
از هر جای تنت
سبز آبی کبود من
لم بده ، رها کن خودت را
آب شو در آغوشم
مثل عطر یاس فراگیرم شو
بگذار یادت بگیرم

عباس معروفی


دیشب خونه ییلاقی بودیم.لذت کنار طبیعت بودن و هوای بسیار خنک و سر سبزی و سکوت و عدم دسترسی به نت و شام ساده خوشمزه مون.دم صبح از سرما لرزیدیم وسط تابستون و دختر کوچولوی ما رو پشه ها بوسه بارون کردن.

و امروز عیدی بزرگی که خدا به واسطه ی بنده هاش رسوند به دستمون.درست وسط روزهای سختی و درست اونجایی که خسته و ناامید شده بودیم.درست همون موقع و همون جایی که باید!

معشوقه به سامان شد تا باد چنین بادا
کفرش همه ایمان شد تا باد چنین بادا

مُلکی که پریشان شد از شومی شیطان شد،
باز آنِ سلیمان شد تا باد چنین بادا

یاری که دلم خستی در بر رخ ما بستی،
هم خانه ی یاران شد تا باد چنین بادا

زان خشم دروغینش زان شیوه ی شیرینش،
عالم شکرستان شد تا باد چنین بادا

شب رفت صبوح آمد غم رفت فتوح آمد،
خورشید درخشان شد تا باد چنین بادا.


وقتی با هر شلیکِ دشمن

دلت بریزد،

وقتی برای کشیدن ِ هر ماشه

دستت بلرزد،

برای جنگیدن دیر است!

باید "دوست داشتنت" را بغل بگیرم

و تمام این جنگ را یک نفس بدوم.!

حتما جایی در جهان خواهد بود،

که هیچ چیزش بوی بوسه و باروت ندهد!

مهدیه لطیفی


شادی داشتنت
شادی بغل کردنت سازی ست
که درست نمی شناسمش
درست می نوازمش
نت به نت
نفس در نفس

تو از همه جا شروع می شوی
و من هربار بداهه می نوازمت
از هر جای تنت
سبز آبی کبود من
لم بده ، رها کن خودت را
آب شو در آغوشم
مثل عطر یاس فراگیرم شو
بگذار یادت بگیرم.

عباس معروفی


حال قصه گفتن نداشتم.وسطشون دراز کشیدم.یکی اینور یکی اونور و درحالی که ویوی جلوی چشامون آسمون شب بود و کلی ستاره ریز و درشت و هوای خیلی خنکی که به سردی میزد،یه قصه از رادیو کودک انتخاب کردم و سه تایی گوش شدیم.قصه گو خانوم مریم نشیبا بود و پس زمینه صداش آهنگ گنجیشک لالای بچگی مون.دخترها تا شنیدن گفتن عه این همون صدای خانوم مهربونه تو مهد پویاست.من ولی یاد برنامه گلبانگ رادیو ایران افتادم از سالهای خیلی خیلی دور.چقدر این صدا هنوزم دلنشین و آرامش بخشه واقعا.

بعد که خوابیدن من اومدم داخل و حالا دارم دایره زنگی رو میبینم.فک کنم بعد ده سال دوباره.دوست دارم اینجور فیلمای شلوغ که به جزئیات خیلی دقت میکنن و صد البته بخاطر بازی صابر ابر ِ دوست داشتنی.

امروز عصر دارکوب رو دیدم.خوب بود و قابل تامل،ولی خوب تلخ بود و اگه حساس باشی روحیه آدم رو بهم میریزه.

امشب تو ماشین چشام شلوغی خیابونها و جنب و جوش و تکاپوی آدم ها برای شب عید رو نمیدید.فقط اشک بود و اشک بود و اشک.


وقتی با هر شلیکِ دشمن

دلت بریزد،

وقتی برای کشیدن ِ هر ماشه

دستت بلرزد،

برای جنگیدن دیر است!

باید "دوست داشتنت" را بغل بگیرم

و تمام این جنگ را یک نفس بدوم.!

حتما جایی در جهان خواهد بود،

که هیچ چیزش بوی بوسه و باروت ندهد!

مهدیه لطیفی


شادی داشتنت
شادی بغل کردنت سازی ست
که درست نمی شناسمش
درست می نوازمش
نت به نت
نفس در نفس

تو از همه جا شروع می شوی
و من هربار بداهه می نوازمت
از هر جای تنت
سبز آبی کبود من
لم بده ، رها کن خودت را
آب شو در آغوشم
مثل عطر یاس فراگیرم شو
بگذار یادت بگیرم.

عباس معروف


تفکر غالب ماها (یعنی من و میم و اغلب اطرافیانمون) اینه که روز تولد آدم هم یه روزی هست مثل روزهای دیگه.یعنی در این حد بی ذوقیم ما.ولی خوب آدم هرچقدر هم بی تفاوت باشه بالاخره اون احساس خاص به روز تولدش رو داره.آدمها همیشه مورد توجه قرار گرفتن و دیده شدن رو دوست دارن.ولی من واقعا واقعا الان و تو این سن هییییچ توقعی از هیییچ کس ندارم که یادش بمونه و تبریک بگه.اونم با این دغدغه های متعددی که آدم ها این روزها دارن.

امروز تولدمه و رسما وارد 33 سالگی میشم.یه روزایی توی 18و 20و 22 سالگی، سی و سه برامون یه عدد دووور و بزرگ بود.فک نمیکردیم به این زودیا بهش برسیم.حالا من رسیدم و به همین صورت به 43 و 50 و 60 سالگی هم میرسیم.


تنهام و تو سکوت خونه بعد مدت ها دوباره قطعه "باران عشق" ناصر چشم آذر رو گوش میکنم و نگم که چقدر حس خوب بهم میده.چقدر لبریز میشم با شنیدنش.مخصوصا اون اولش که صدای دریاست و موج، برای منی که دلتنگ دریا و سفرم.

راستش امروز و امشب یه حس منفی و ناخوشایند داشتم نسبت به اینجا.دلیلش رو هم میدونم.حتی به تردن و رفتن هم فک کردم! ولی خوب قطعا در ادامه دیگه کاری نمیکنم که اذیت شم.من اول از همه اینجا برای دل خودم مینویسم و اینو همش تند و تند به خودم یادآوری میکنم.


این روزها درگیر یه اتفاق مهم هستیم که به امید خدا باعث گشایش مالی خوبی خواهد شد برامون.دلم میخواست اینجا بگم و به اشتراک بزارم ولی از اونجایی که باید یه پست رمزدار بنویسم، معلوم نیست کی فرصت بشه.

امروز صبح خانوم معلم دخترک جلسه آموزشی گذاشته بود و من چون شرایطم جور نبود نرفتم.جز این، دوتا کار مهم دیگه هم داشتم و باید میرفتم که تصمیم گرفتم نرم تا ظهر که میم میاد.عذاب وجدان هم دارم زیاد، ولی هرچی فک میکنم در توانم نیست.دیروز از صبح زود تا آخرشب جایی بودیم که خیلی خسته شدم.عذاب وجدان دلیلش اینه که هنوز یاد نگرفتم که تو هرکاری اول راحتی و آرامش خودم رو در نظر بگیرم و بعد کمک به دیگران.نمیدونم شاید این هم نباشه.چون خودم رو میشناسم و میدونم از کار کردن و کمک به دیگران لذت میبرم.

+ راستی اتفاقِ مبارکِ همخونه و همسفر شدن من و جناب میم امروز هشت ساله  میشه و از فردا وارد نهمین سال زندگی مشترک می شیم.به همین سادگی و به همین خوشمزگی!


هفته ی گذشته با همه فراز و نشیب هاش تموم شد.دیروز ها رفتند و جاشون رو به امروز دادن و امروز میتونه و باید که روز خوبی باشه اگه خودمون بخواهیم.

دیشب با کلی خستگی برگشتیم خونه و به آرامش خونمون.اون دوتا اتفاق که گفتم یکیش خوب بود و یکیش؟ الان که گذشته و تموم شده دیگه معتقد به بد بودنش نیستم.میتونم بگم مطابق میل و خواسته ی من نبود.مثل خیلی وقتای دیگه که قرار نیست همه چیز بر وفق مرادت باشه.ولی الان فک میکنم اینا هم جزیی از زندگیه و نباید بخاطر چیزهای جزیی همدیگه رو برنجونیم و عذاب بدیم.

صبح زود میم رو راهی کردم و ساعت هفت هم مهر جان رو و بعدش بخاطر درد جسمی که داشتم، برای اولین بار کنار دختر کوچولو دراز کشیدم و تا همین الان خواب بودیم.یه خواب صبحگاهی دلچسب.میخوام صبحانه رو حاضر کنم و بعد لیست کارها رو بنویسم و بعدم بریم سراغ زندگی.تا دو و سه که نامبرده ها برگردن به منزل .


1.زیاد پیش میاد که تو سرم پر حرف و کلمه و ایده و صحبته ولی توانایی اینکه بشینم و تمرکز کنم و مرتب و شسته رفته و هدف دار بنویسمشون و تبدیل شون کنم به یک متن و نوشته خوب رو ندارم.دلم میخواست هنر زیبا نوشتن رو بلد بودم.این کلمات و حرف های نگفته و ننوشته خیلی جیغ و جار و شلوغ کاری میکنن تو ذهنم!

2.دیشب شب سختی بود برای میم چون امروز قرار بود بره صحبت کنه در مورد کارش.بهش گفتم از خدا بخواه هر چی خیر و صلاح هست بزاره پیش پات.اگه قرار بشه از اینجا بری شاید یه چیز بهتر برات خواسته.خودش هم گفت واقعا از این شرایط خسته ام و اگه بگن برو هم خیلی ناراحت نمیشم.که دیگه انگار قسمت این بوده همینجا بمونه و امروز صبح خبر داد که موندگار فعلا همین جا.

3.فردا و پس فردا منتظر دو تا اتفاق خوبم و امروز هی دارم انرژی مثبت میفرستم برای کائنات و به خودم میگم همونی میشه که تو میخوای.امیدوارم خوب پیش بره.بعد این اتفاقات جوری هستن که کاری از دستم بر نمیاد و فقط باید صبر کنم.


پست قبل را امروز صبح زود دوباره خوندم و حس کردم یه ناراحتی و احساس بد مقطعی بود و الان که نود درصد اون موارد برطرف شده ترجیح میدم نباشه و حذفش کردم.گفته بودم من صبح ها که بیدار میشم  همه ی اون چیزهایی که شب و روز قبلش برام منبع استرس و نگرانی بود بی اهمیت میشن و میگم هنوز امید هست و بوی بهبود ز اوضاع جهان میشنوم و از این حرفا؟

هر روز حوالی ۱۲تا۲ شمارش مع شروع میشه برای بازگشت دخترکوچولو. روزهای اول عادت نداشتم و بنظرم این ساعت ها خیلی طولانی می اومد و نگران بودم که نکنه خسته و گرسنه و گرمازده بشه.یادمه روز اول مهر از ۱۲ به بعد انقد دلم اشوب شد که نزدیک بود بالا بیارم.آخه هر روز همین موقع ها حسابی گرسنه  میشد و نهار میخواست.الان دیگه نه.خوشحالم که داره یاد میگیره که باید مراقب خودش باشه و گلیم خودش رو از آب بکشه و مسئولیت پذیر باشه.

قانون جدیدی که امروز با میم در موردش صحبت کردیم این بود که هر شب سر یه ساعت خاص چهارتایی دور میز آشپزخونه بشینیم و بدون هیچ وسیله مزاحمی از قبیل تلوزیون و گوشی با همدیگه یه نیم ساعتی صحبت کنیم.در مورد همه چیز.بیشتر برای اینکه بچه ها بتونن حرف بزنن.امیدوارم عملی بشه و مفید باشه.


دیشب ساعت ۹ دخترها خوابیدن و منم از اونجایی که خیلی خسته بودم خاموشی رو زدم.ولی امان از دردی که نزاشت.تا ۱۱ که میم اومد چندباری پا شدم و خوابیدم.همش هم با خودم کلنجار میرفتم که چیکار کنم که آروم شه.به میم بگم یا نه.وقتی الان شرایطش رو نداریم که برای درمان اقدام کنیم فقط ناراحت میشد.صبح ۵ونیم پاشدم و ساعت هفت، میم و مهر رو راهی کردیم و رفتند.گرسنه ام بود و نشستم صبحانه بخورم.بازم درد شروع شد.درد و درد و درد.بدون هیچگونه مقاومتی پاشدم و یه مسکن قوی برداشتم و خوردم.(من خیلی خیلی کم از مسکن و داروهای شیمیایی استفاده میکنم).چشام کم کم گرم شد و کنار ماه دراز کشیدم و خواب رفتم .

الان که بیدار شدم اثری از درد نیست.نمیتونم حس و حالم رو توصیف کنم.حالا قدر روزهای عادی و معمولی زندگی رو بهتر میدونم.روزهایی که صبح که از خواب بیدار میشی بدنت سالمه و درد نداری و خانواده ات سالمن و کنارت هستن!

این روزها ،منهای این دندان درد لعنتی،حالم از تغییر فصل و به دنبالش تغییر سبک زندگی مون خوبه و خبری از آشوب های روزهای آخر شهریور نیست.دختر کوچولوی ما امسال وارد مدرسه شده و همه چیز تو خونه ی ما دستخوش تغییر و من عاشق این تغییر و تحول ام!


اولین روز پاییز ۹۸ چه جوری آغاز شد؟ دیشب تا دیروقت بیدار بودیم با میم و خونه رو یکمی سروسامان دادم.تا صبح چندبار بیدار شدم و دوباره خوابیدم(فوبیای  خواب موندن).ساعت پنج و نیم بیدار شدیم و صبحانه رو حاضر کردم و میم رفت.دختر خانوم ساعت ۶ بیدار شد و دست و صورتش رو شست و موهاش رو شونه کرد.لباس ها و کیفش رو حاضر کردم و براش لقمه و خوراکی و میوه گذاشتم.یه صبحانه مختصری خورد و همزمان که برنامه کودک میدید حاضر شد.توصیه های مادرانه رو انجام دادم و به قربان دست و پای بلورینش رفتم! ازش عکس و یه فیلم کوتاه گرفتم و از زیر قرآن رد شد و براش شادی و موفقیت خواستم و رفتیم تو حیاط و ساعت ۷و ده دقیقه خانوم راننده سرویس اومدن دنبالش.دارم هر روز بزرگ شدنش رو میبینم و هر بار دلم میلرزه.

حالا من نشستم روی مبل جلوی تی وی در حالی که چای شیرینم جلومه و میخوام امروز رو ثبت کنم و بعد برم سراغ ادامه زندگی.کلی کار و برنامه ی عقب افتاده هست که باید انجام بشه.


امروز عصر با خانواده چهارنفره کوچیکمون زدیم بیرون و برای مهر کوچیکم کیف و کفش و لوازم التحریر و یه سری چیزای دیگه و برای ماه هم اسباب بازی خریدیم.خیلی سریع و جمع جور.بعد رفتیم درمانگاه بخیه های مهر رو کشیدیم و اومدیم خونه.جز اینها دوتا موضوع دیگه هم که این چند روز باعث ناراحتی شده بودن برطرف شدن و من همش به خودم نهیب زدم که دیدی درست شد؟! دیدی صبر نداشتی؟! بعد دخترها دوش گرفتند و یه شام مختصری خوردند و خوابیدن.فردا جشن شکوفه هاست.

تو تاریکی و سکوت شب در حالی که نسیم خنکی میاد دارم لالایی علی زند وکیلی رو گوش میکنم و با خودم فک میکنم که چقدر با احساس و از ته دل خونده این ترانه رو که صد بار هم گوش بدی تکراری نمیشه واسه ات.

پرنده رو درختم آشیون کن، حالا وقت فراموشی یه من نیست.


تنهام و تو سکوت خونه بعد مدت ها دوباره قطعه "باران عشق" رو گوش میکنم و نگم که چقدر حس خوب بهم میده.چقدر لبریز میشم با شنیدنش.مخصوصا اون اولش که صدای دریاست و موج، برای منی که دلتنگ دریا و سفرم.

راستش امروز و امشب یه حس منفی و ناخوشایند داشتم نسبت به اینجا.دلیلش رو هم میدونم.حتی به تردن و رفتن هم فک کردم! ولی خوب قطعا در ادامه دیگه کاری نمیکنم که اذیت شم.من اول از همه اینجا برای دل خودم مینویسم و اینو همش تند و تند به خودم یادآوری میکنم.

+ آلبوم باران عشق مجموعه چند قطعه موسیقی بیکلام ایرانی ست که توسط استاد چشم آذر به زیبایی نواخته شده.


صبح با یه حس بدی بیدار شدم.بازم خوابای عجیب و غریبی که یادم می اومد چندشم میشد.بازم چندجا زنگ زدم بابت سرویس و خبری نشد و نگم که چقدر دلم گرفته بود از همه چیز.امروز مامانم بعد دو هفته برمیگرده خونه و اومدم که دستی به سروروی خونشون بکشم.تا رسیدیم گوشیم زنگ خورد و وقتی طرف خودش رو معرفی کرد و شرایطش رو گفت کل مغزم قاطی پاتی شده بود که این از کجا و کی و چه جوری منو پیدا کرده.دقیقا همون شرایطی که ما میخواستیم رو داشت و قرار شد اون خانوم زنگ بزنه و هماهنگ کنه.این خانومی که امروز به من زنگ زد همکلاسی دبستانم بوده بیست سال پیش! و حالا همسایه جاریم بود و از طریق اونها خبردار شده بود که ما دنبال یه آدم مطمئن میگردیم.

 نمیدونم به چیه من نگاه میکنی که هربار ناامید میشم و غم رو دلم سنگینی میکنه یه جوری از یه جایی خودت رو نشون میدی و پیغام میدی که من هستم! اونم منی که یه مزخرف به تمام معنا شدم و خیلی وقته نیومدم توی همه ی راههایی که به تو منتهی میشن!

میم امشب برمیگرده.


این چند روز روبراه نبودم و بیماری انسان گریزیم عود کرده بود و دلم تنهایی میخواست.چهارشنبه تولد دخترجان بود و دقیقا صبح همون روز وقتی رفته بودیم بیرون با میم سر یه موضوع مسخره بحث مون شد و رفتیم تو فاز دلخوری.با این حال کیک و شمع و بادکنک و از این چیزا هم گرفتیم و بچه جان وقتی از مدرسه اومد سوپرایز شد.

پنج شنبه یهویی تصمیم گرفتیم بریم خونه ییلاقی و وسایل رو جمع کردیم و زدیم به جاده.هوا اونجا خیلی سرد بود و شبمون کنار آتیش شومینه و زیر پتوی گرم و خوردن خوراکی و بدون حضور تلوزیون و وسایل ارتباطی و با حرف و گپ چهار نفره گذشت.دلخوری مون برطرف شده گرچه اون اختلاف نظرها هنوز هست و سعی میکنیم با هم کنار بیاییم.

قبل ترها زمانی که دانش آموز و دانشجو بودیم روز آخر تعطیلات خیلی غم انگیز و دلگیر بود، حالا که جامون عوض شده، من به عنوان مادر خانواده از اینکه تعطیلات تموم میشه و برمیگردیم خونه و زندگی برمیگرده به روال عادی احساس خوشایندی دارم.

امشب دیگه دخترها رکورد رو شکستند و ساعت ۷و نیم شب خوابیدند.چون از شیش و نیم صبح بیدار بودند و حسابی خسته شده بودن.جناب میم هم چون خسته بود و فردا صبح زود باید بیدار شه، خوابید و من موندم و حوضم.چقدر خوبه که شب ها اینقدر بلند شدند و آدم کلی کار میتونه انجام بده.امشب با اینکه خونه کلی بهم ریخته است میخوام بزارم همینجوری بمونه و برم ادامه فیلم "خانه دختر" رو ببینم.ظهر اولاش رو دیدم و دیگه فرصت نشد.

+غروبی با یکی از آشناها که متخصص پوست و مو هست صحبت کردم بابت ابروی دخترجان.موقع تایپ کردن گوله گوله اشکام میریخت.انگار داغ دلم تازه شده بود.میگه به احتمال زیاد فولیکول موهاش آسیب دیده و ممکنه به این راحتی در نیان.


She just wants to be beautiful

اون دخترمیخواد زیبا باشه

She goes unnoticed, she knows no limits

اون بدون اینکه جلب توجه کنه میره،اون هیچ حد و مرزی نمیشناسه

She craves attention, she praises an image

اون به دنبال توجهه،اون  یه عکس رو پرستش میکنه(هدفش اینه مثل اون عکس باشه)

She prays to be sculpted by the sculptor

اون دعا میکنه مجسمش توسط مجسمه ساز ساخته شه

Oh she don’t see the light that’s shining

اوه،اون نوری که میتابه(زیبایی واقعی)رو نمیبینه

Deeper than the eyes can find it

نوری که عمیق تر از اونیه که به چشم دیده شه

Maybe we have made her blind

شاید ما اونو کور کردیم(و زیبایی های غیرواقعی رو براش تبلیغ کردیم)

So she tries to cover up her pain, and cut her woes away

پس اون سعی میکنه درد و رنجش رو پنهان کنه

‘Cause covergirls don’t cry after their face is made

چون دخترایی که روی کاور مجله میرن،بعد از آرایش کردن گریه نمیکنن

But there’s a hope that’s waiting for you in the dark

اما، برای تو امیدی هست که توی تاریکی منتظرته(و تو نمیبینیش)

You should know you’re beautiful just the way you are

تو باید بدونی که همینجوری ای که هستی زیبایی

And you don’t have to change a thing

و تو مجبور نیستی چیزی(از ظاهرت) رو عوض کنی

The world could change its heart

بذار دنیا(مردم)قلبشون (و باورهاشون)رو عوض کنن

No scars to your beautiful, we’re stars and we’re beautiful

زیبایی تو بی نقصه،ما مثل ستاره هاییم و زیباییم

Oh-oh, oh-oh-oh, ohH-oh-oh-oh, oh-oh-oh

اوووه

And you don’t have to change a thing

و تو مجبور نیستی چیزی رو عوض کنی

The world could change its heart

بذار مردم دنیا قلبشون (و باورهاشون)رو عوض کنن

No scars to your beautiful, we’re stars and we’re beautiful

زیبایی تو بی نقصه،ما مثل ستاره هاییم و زیباییم

She has dreams to be an envy, so she’s starving

اون رویای اینو داره که حسود باشه(تا بهتر از بقیه بشه)،

You know, Covergirls eat nothing

میدونی، دخترای روی جلد مجله هیچی نمیخورن(برای رو فرم موندن)

She says, Beauty is pain and there’s beauty in everything

این گفته ی اونه،زیبایی با درد همراهه و در همه چیز،زیبایی هست

?What’s a little bit of hunger

یه ذره گشنگی کشیدن چیه؟(تحملش میکنم)

I could go a little while longer,” she fades away

میتونم یه ذره دیگه هم دووم بیارم،اون محو میشه

She don’t see her perfect, she don’t understand she’s worth it

اون نمیبینه که کامله(و بی نقص) اون نمیدونه که ارزششو داره

Or that beauty goes deeper than the surface

یا(نمیدونه که) زیبایی محدود به صورت نیست(به روح هم مربوط میشه)

Ah oh, ah ah oh

اوه

So to all the girls that’s hurting

پس به همه ی دخترایی که دارن آسیب میبینن(میگم که)

Let me be your mirror, help you see a little bit clearer

بذارید من آیینتون بشم(بهتون زیباییتونو نشون بدم)کمکتون کنم یکم بهتر واضح تر ببینین

The light that shines within

نوری رو که در درونتون داره میتابه

there’s a hope that’s waiting for you in the dark

اما، برای تو امیدی هست که توی تاریکی منتظرته(و تو نمیبینیش)

You should know you’re beautiful just the way you are

تو باید بدونی که همینجوری ای که هستی زیبایی

And you don’t have to change a thing

و تو مجبور نیستی چیزی(از ظاهرت) رو عوض کنی

The world could change its heart

بذار دنیا(مردم)قلبشون (و باورهاشون)رو عوض کنن

No scars to your beautiful, we’re stars and we’re beautiful

زیبایی تو بی نقصه،ما مثل ستاره هاییم و زیباییم

Oh-oh, oh-oh-oh, ohH-oh-oh-oh, oh-oh-oh

اوووه

And you don’t have to change a thing

و تو مجبور نیستی چیزی(از ظاهرت) رو عوض کنی

The world could change its heart

بذار دنیا(مردم)قلبشون (و باورهاشون)رو عوض کنن

No scars to your beautiful, we’re stars and we’re beautiful

زیبایی تو بی نقصه،ما مثل ستاره هاییم و زیباییم

No better you than the you that you are

هیچ نسخه بهتری از خود الانت نیست(تو کامل ترین نسخه ی خودتی)

(no better you than the you that you are)

هیچ نسخه بهتری از خود الانت نیست(تو کامل ترین نسخه ی خودتی)

No better life than the life we’re living

هیچ زندگی ای بهتر از اینی که داریم نیست

(no better life than the life we’re living)

هیچ زندگی ای بهتر از اینی که داریم نیست

No better time for your shine, you’re a star

هیچ زمانی بهتر از الان برای درخشیدن نیست،تو یه ستاره ای

(no better time for your shine, you’re a star)

هیچ زمانی بهتر از الان برای درخشیدن نیست،تو یه ستاره ای

Oh, you’re beautiful, oh, you’re beautiful

اوه تو زیبایی، اوه تو زیبایی

there’s a hope that’s waiting for you in the dark

اما، برای تو امیدی هست که توی تاریکی منتظرته(و تو نمیبینیش)

You should know you’re beautiful just the way you are

تو باید بدونی که همینجوری ای که هستی زیبایی

And you don’t have to change a thing

و تو مجبور نیستی چیزی رو عوض کنی

The world could change its heart

بذار دنیا(مردم)قلبشون (و باورهاشون)رو عوض کنن

No scars to your beautiful, we’re stars and we’re beautiful

زیبایی تو بی نقصه،ما مثل ستاره هاییم و زیباییم


1.یکی میگفت اضافه وزن مثل یه بچه می مونه که صبح تا شب، شب تا صبح، تو خواب و بیداری، تو خونه و تو خیابون و تو مهمونی همه جا و همیشه باهاته و تو باید بغلش کنی و سنگینیش رو به دوش بکشی.میگفت حالا تصور کن یه روزی این بچه رو بزاری زمین یا حداقل با یه بچه کوچیکتر و سبکتر عوضش کنی، چقدر زندگیت راحت تر میشه و چقدر سبکبال تر میشی. و من حقیقتا از این بچه سرتقی که تو بغلمه و رهام نمیکنه خسته شدم و میخوام کم کم بزارمش زمین.شاید یه صبح شنبه پاییزی یه روز خوب باشه برای شروع. برای اینکه حال خودم رو بهتر کنم.امروز موقع پیاده روی هم زمان که باد پاییزی میخورد به صورتم و هندزفری تو گوشم بود بلند میخوندم؛ من مست می عشقم، هوشیار نخواهم شد. وز خواب خوش مستی، بیدار نخواهم شد.!

2.اتاق دخترها یک هفته ای هست مرتب نشده.این روزها زن کدبانوی درونم به یک خواب عمیق زمستانی فرو رفته و دست و دلم به هیچ کاری نمیره.اگه شما هم بودید و روزی سه بار اتاق رو مرتب میکردین و بازم هیچی به هیچی مطمئنن همین کار رو میکردین.مدیونید اگه فک کنید خانومها ذره ای ناراحت اند از این وضعیت.میرن و وسایل مورد نیازشون رو تو اون شلوغی پیدا میکنن و میارن بیرون بازی میکنن!

3.یه مدت بود تصمیم داشتم زبانم رو تقویت کنم.در همین راستا چند وقتی هست دارم به صورت لاک پشتی و آنلاین زبان میخونم.دوتا کتاب زبان تخصصی رشته خودم هم هست که میخوام یکمی که راه افتادم شروع کنم و دوباره بخونم و تمرین کنم.دیروز یه آهنگی خواهرزاده فرستاد از آلیسیا کارا با این مضمون که خودت رو دوست داشته باش و به درون خودت تکیه کن.ازش خوشم اومد و گفتم اینجا بزارمش(تو پست بعد).راستش من فک میکنم مشکل الان دخترامون بیشتر نداشتن اعتماد به نفس و نادیده گرفته شدن هست و چقدر بد و غم انگیزه که از ده دوازده سالگی اینهمه دنبال دیده شدن و جلب توجه جنس مخالف هستند.

4.امروز پنجمین روزی هست که میم عصر و شبها نیست.روزهای قبل خونه نبودیم.امروز تصمیم گرفتم بمونم و به کارهای عقب مونده برسم.باید لیست بنویسم و طبق اون پیش برم.هوا امروز حسابی ابری و گرفته است.

5.چند وقته به عوض کردن اسمم فک کردم.دلم پیش همون "طلوع ماه" ئه که وبلاگ نویسی رو باهاش شروع کردم.دیگه انگار ترسی از شناخته شدن و پیدا شدن توسط دیگران ندارم.زین پس همون طلوع ماه سابق در خدمت شماست ^_^


دو سال پیش بود.دقیقا همین موقع ها.بار سفر بستیم و راهی شدیم.با چه ذوق و شوقی و بدون اغراق شد یکی از بهترین سفرهای عمرم.روزها چهارتایی با هم بودیم و شبها و صبح های زود به علت سردی هوا نوبتی پیش بچه ها می موندیم و اون یکی میرفت حرم.یادمه پامون رو که میزاشتیم تو خیابون جمعیت بود و ازدحام.عاشق ها زیاد بودند.ما هم یه قطره از اون دریا شده بودیم.

امشب ولی انقدر دورم از اون فضا که میگم نکنه خواب و رویا بوده باشه.؟ 

انقدر دورم و ناامید و پر از بغض که.


1.یکی میگفت اضافه وزن مثل یه بچه می مونه که صبح تا شب، شب تا صبح، تو خواب و بیداری، تو خونه و تو خیابون و تو مهمونی همه جا و همیشه باهاته و تو باید بغلش کنی و سنگینیش رو به دوش بکشی.میگفت حالا تصور کن یه روزی این بچه رو بزاری زمین یا حداقل با یه بچه کوچیکتر و سبکتر عوضش کنی، چقدر زندگیت راحت تر میشه و چقدر سبکبال تر میشی. و من حقیقتا از این بچه سرتقی که تو بغلمه و رهام نمیکنه خسته شدم و میخوام کم کم بزارمش زمین.شاید یه صبح شنبه پاییزی یه روز خوب باشه برای شروع. برای اینکه حال خودم رو بهتر کنم.امروز موقع پیاده روی هم زمان که باد پاییزی میخورد به صورتم و هندزفری تو گوشم بود بلند میخوندم؛ من مست می عشقم، هوشیار نخواهم شد. وز خواب خوش مستی، بیدار نخواهم شد.!

2.اتاق دخترها یک هفته ای هست مرتب نشده.این روزها زن کدبانوی درونم به یک خواب عمیق زمستانی فرو رفته و دست و دلم به هیچ کاری نمیره.اگه شما هم بودید و روزی سه بار اتاق رو مرتب میکردین و بازم هیچی به هیچی مطمئنن همین کار رو میکردین.مدیونید اگه فک کنید خانومها ذره ای ناراحت اند از این وضعیت.میرن و وسایل مورد نیازشون رو تو اون شلوغی پیدا میکنن و میارن بیرون بازی میکنن!

3.یه مدت بود تصمیم داشتم زبانم رو تقویت کنم.در همین راستا چند وقتی هست دارم به صورت لاک پشتی و آنلاین زبان میخونم.دوتا کتاب زبان تخصصی رشته خودم هم هست که میخوام یکمی که راه افتادم شروع کنم و دوباره بخونم و تمرین کنم.

4.امروز پنجمین روزی هست که میم عصر و شبها نیست.روزهای قبل خونه نبودیم.امروز تصمیم گرفتم بمونم و به کارهای عقب مونده برسم.باید لیست بنویسم و طبق اون پیش برم.هوا امروز حسابی ابری و گرفته است.

5.چند وقته به عوض کردن اسمم فک کردم.دلم پیش همون "طلوع ماه" ئه که وبلاگ نویسی رو باهاش شروع کردم.دیگه انگار ترسی از شناخته شدن و پیدا شدن توسط دیگران ندارم.زین پس همون طلوع ماه سابق در خدمت شماست ^_^


ساعت نزدیک چهار صبحه و حقیقتا یادم نمیاد آخرین باری که این ساعت از شب رو بیدار بودم کی بوده.حالا دلیل شب زنده داریم چی بود؟ دخترا ۹ خوابیدن و میم ساعت ده رفت سرکار.خسته بودم و میخواستم یه دونه پادکست گوش کنم و بخوابم.در همین حین یه جایی دیدم یه دوستی کتاب "یادت باشد" رو معرفی کرده بود و توصیه کرده بود به خوندنش.موضوعش خاطرات شهید مدافع حرم از زبان همسرش بود و اولش فک کردم که احتمالا با خط فکری من زیاد جور در نمیاد و . ولی باز از روی کنجکاوی شروع کردم از ساعت ده و نیم و بعد یهو به خودم اومدم دیدم ساعت دو شد و سه شد و من تا همین الان داشتم میخوندمش و آخرش با بهت و اشک تموم شد.

نکات جالبش از نظر من : اول اینکه قصه کاملا واقعیه و از زبون یکی از هم نسل های ماست(این شهید گرامی هم سن داداش کوچیکه منه)و زمان روایتش از سال نود شروع میشه.همین دوره و همین دهه ای که ما الان توش هستیم و همین برای من عجیب بود.دوم اینکه اگه تو گوگل سرچ کنید کلی فیلم و عکس از شهید و همسرش پیدا میکنید و دیدنشون قصه رو ملموس تر میکنه و اینکه کتاب پر از روابط عاشقانه ی زیبایی ست که این دو نفر با هم داشتند.

خلاصه اینکه بخونیدش و توصیه میشود.


دو سال پیش بود.دقیقا همین موقع ها.بار سفر بستیم و راهی شدیم.با چه ذوق و شوقی و بدون اغراق شد یکی از بهترین سفرهای عمرم.روزها چهارتایی با هم بودیم و شبها و صبح های زود به علت سردی هوا نوبتی پیش بچه ها می موندیم و اون یکی میرفت حرم.یادمه پامون رو که میزاشتیم تو خیابون جمعیت بود و ازدحام.عاشق ها زیاد بودند.ما هم یه قطره از اون دریا شده بودیم.

امشب ولی انقدر دورم از اون فضا که میگم نکنه خواب و رویا بوده باشه.؟ 

انقدر دورم و ناامید و پر از بغض که.


دو سه روز پیش به موطلایی درس بابا رو داده بودن و به مناسبت اولین خواندن و نوشتن این کلمه یه کار جالب انجام دادن، به این صورت که با کاغذ رنگی یه حالت کارت پستال مانندی درست کرده بودن که روش کلاه و چشم و ابرو و سیبیل بود و داخلش یه متن بامزه چاپ کرده بودن، که بابا خیلی دوستت دارم و قدر محبت ها و تلاشت رو میدونم و بهت افتخار میکنم و . بعد "بابا" های تو متن رو بچه ها خودشون نوشته بودن و بالاش هم عکس باباشون رو چسبونده بودن.ظهر که رسید پرید تو بغل باباش و بهش داد.

+اومدیم خونه ییلاقی، بیرون سرد.ِ سرد و داخل اتاق گرم و دلچسب.از عصری خودم و دیگران رو خفه کردم با این دوتا آهنگ، "بیا بی بهونه برگرد، پیش این دیوونه برگرد" مازیار فلاحی و دومی هم "جانم باش" آرون افشار

دلتنگِِ تو ام یار در چنگ توام یار مجنونِ قسم خورده ی دلتنگِ توام یار.


ساعت نزدیک چهار صبحه و حقیقتا یادم نمیاد آخرین باری که این ساعت از شب رو بیدار بودم کی بوده.حالا دلیل شب زنده داریم چی بود؟ دخترا ۹ خوابیدن و میم ساعت ده رفت سرکار.خسته بودم و میخواستم یه دونه پادکست گوش کنم و بخوابم.در همین حین یه جایی دیدم یه دوستی کتاب "یادت باشد" رو معرفی کرده بود و توصیه کرده بود به خوندنش.موضوعش خاطرات شهید مدافع حرم از زبان همسرش بود و اولش فک کردم که احتمالا با خط فکری من زیاد جور در نمیاد و . ولی باز از روی کنجکاوی شروع کردم از ساعت ده و نیم و بعد یهو به خودم اومدم دیدم ساعت دو شد و سه شد و من تا همین الان داشتم میخوندمش و آخرش با بهت و اشک تموم شد.

نکات جالبش از نظر من : اول اینکه قصه کاملا واقعیه و از زبون یکی از هم نسل های ماست(این شهید گرامی هم سن داداش کوچیکه منه)و زمان روایتش از سال نود شروع میشه.همین دوره و همین دهه ای که ما الان توش هستیم و همین برای من عجیب بود.دوم اینکه اگه تو گوگل سرچ کنید کلی فیلم و عکس از شهید و همسرش پیدا میکنید و دیدنشون قصه رو ملموس تر میکنه و اینکه کتاب پر از روابط عاشقانه ی زیبایی ست که این دو نفر با هم داشتند.

خلاصه اینکه بخونیدش و توصیه میشود.


1.از مهمونی برگشتیم.بقیه خوابیدن و من با وجود خستگی زیاد بیخواب شدم.گفتگو های ذهنی بین خود ِ منطقیم و خود ِ احساسیم:

_ببین همیشه باید یه جای کار بلنگه.همیشه ها!

_آخه چرا یه موضوع رو انقدر برای خودت بزرگ میکنی که بشه فکر و ذکر روز و شبت؟ ارزشش رو داره؟ 

_آره.چون برای من خیلی مهمه.چون خیلی بهش فکر کردم و فک میکنم برای اثبات خودم احتیاج دارم بهش!

_حالا فرض کن یکی دوماه گذشت و تو به خواستت رسیدی.بعدش چی؟

_بعدش به آرامش میرسم و زندگیمو میکنم.

_خوب الان زندگیتو بکن.نمیشه؟

_میشه.ولی خیالم رو چه کنم؟ ذهنی که آروم نمیگیره رو چه کنم؟

_ببین! بعدش هم نمیشینی زندگیت رو بکنی.یادت باشه.همیشه یه جای کار میلنگه!


2.شرایط یه سفر مناسب سه چهار روزه به مشهد برامون جور شد همین امشب.البته به این صورت که من و خانوم کوچولو بریم فقط.یا نهایتا سه تایی با موطلایی اگه خانومش اجازه میداد.میم بخاطر شرایط کاریش نمیتونه و اصرار داشت که ما بریم و من فکرامو کردم با اینکه دلم هوایی شده بود گفتم نه.آخه آقا ، فداتون بشم، اینجوری مهمون دعوت میکنن؟ 


3.داره شُر و شُر بارون میاد.یاد این آهنگ افتادم؛

بغض ابری که رو دریا ترکیده

صدای خواهش ِدشت و نشنیده

روی ساقه های شالی روی سفره های خالی

روی گلدون سفالی گل باغچه گل قالی

واسه بارون که دیگه فرقی نداره.

واسه بارون که دیگه فرقی نداره.


مسکن خوردم و خوابیدم و ازشون خواهش کردم کسی منو بیدار نکنه.بعد کم کم انگار مسکن با گوشتکوب افتاد به جون عصب ها و نورون ها و سیناپس ها و میزد تو سرشون که سرگیجه بگیرن و دست بردارند از این انتقال عصبی و هی پیغام درد رو رسوندن به مغز و خوابم برد.

بیدار که شدم هوا تاریک شده بود و میم نبود و فهمیدم دخترا خوابن که هیچ صدایی ازشون نمیاد.مدت ها بود که دیگه عصرها نخوابیده بودیم.هوا سرد شده بود.بخاری رو زیاد کردم و پتو انداختم روشون.امروز پنج شنبه شانزدهم آبانه.

این روزها خودم رو حسابی درگیر کردم که ذهنم فرصت واکاوی و منفی بافی پیدا نکنه.مثل بچه ی تخسی که مدام باید سرش رو گرم کنی که بهونه نگیره و اذیت نکنه.گرچه اون موضوعی که قلبم رو سنگین و فشرده کرده این چند روز همچنان به قوت خودش باقیه،ولی من گذاشتمش اون ته ته های دلم و درش رو هم بستم و کلیدش رو هم سپردم دست خودش که به موقعش گره گشایی کنه.

کلی فعالیت انجام دادم از صبح و درگیر کارهایی هستیم که قرار بود از اول مهر ماه انجام بشن.خوشحالم که هرچند دیر ولی بالاخره دست به کار شدم.انقدر ساعت و زمان زود میگذره که انگار به چشم هم زدنی صبح شب میشه و شب صبح و من هرچی می دوم بهشون نمیرسم.

+دارم علیرضا افتخاری عزیز رو گوش میکنم که میخونه؛ من و زخم این زمستون، که زده به من شبیخون، من و باغ آرزوها که گلی نچیدم از اون، با تو بودن و نبودم مثل سیاه و سفیدم، با تو بودن و نبودم مثل بیم و امیدم.


امشب من از شدت نفرت زیاد برای یک نفر آرزوی مرگ کردم و به زبون آوردم!

برای یک نفر که با من نسبت خونی نزدیک داره!

انقدر سنگین بود و هست این جمله برام که الان هم که دارم مینویسم دستام داره میلرزه و اشکام میریزه.

امروز شنبه ۱۸ آبان ۹۸ روز بدی بود برامون.جریان شین به جاهای خیلی بدی رسیده.

دلم میخواد فقط میم زودتر بیاد و امشب تموم بشه و صبح بشه.

وقتی یه مشکل بزرگ پیش میاد تازه میفهمی دغدغه هات تو پستای قبلی چقدر مسخره و بی معنی بودند.

برای من و خانواده ام دعا کنید.


شین از شدت فشاری که روش بود گذاشته رفته و آخرین پیامی که همون شب کذایی به من داد این بود که : دیدار به قیامت!

حالا چند روز گذشته، هممون کمی آروم تر شدیم.جز مامانم که بی تابی هاش از جنس بی تابی های مادریه که فرزندش رو از دست داده و آروم نمیگیره.

امروز صبح زود پیام داد و من همون لحظه دیدم.دیگه تو وجودم خبری از خشم عمیق دو سه روز پیش نبود‌.چند خطی براش نوشتم.آخرش هم گفتم امیدوارم بهترین تصمیم رو بگیری.با نوشتن همین ها هم دوباره دلم آشوب شد.خیلی بده که قصه اش هیچ نقطه ی روشنی نداره که بخواییم بهش دلخوش باشیم.

این چند روز (قبل این ماجراها) خونه تی پاییزی رو بالاخره شروع کردم و حالا از تمیزی خونه و کارهای انجام شده کلی انرژی مثبت بهم تزریق شده.گرد و خاک و شلوغی و بهم ریختگی غم میاره انگار.

دیروز عصر مهمون داشتم بعد مدت ها و هم کلاسی ها اومدن با بچه هاشون.پنج نفر آدم بزرگ و ۹تا بچه! و خوش گذشت بهمون.

مامانم هفته آینده عمل دارن یه شهر دیگه و احتمالا من باید باهاشون برم و از الان نگران دخترها هستم که چه کنند و چی میشه.البته میم و خواهرها هستند ولی موطلایی برای کارهای مدرسه هنوز اول راهه و احتیاج به کمک داره تو کارهاش.خانوم کوچولو هم که وابسته است.خیر است انشاءالله.

+ مه سو و تیلو و شارمین عزیز، ممنونم از اینکه هستید و ممنون از محبتتون.


حالا چند روز گذشته، هممون کمی آروم تر شدیم.جز مامانم که بی تابی هاش از جنس بی تابی های مادریه که فرزندش رو از دست داده و آروم نمیگیره.

امروز صبح زود پیام داد و من همون لحظه دیدم.دیگه تو وجودم خبری از خشم عمیق دو سه روز پیش نبود‌.چند خطی براش نوشتم.آخرش هم گفتم امیدوارم بهترین تصمیم رو بگیری.با نوشتن همین ها هم دوباره دلم آشوب شد.خیلی بده که قصه اش هیچ نقطه ی روشنی نداره که بخواییم بهش دلخوش باشیم.

این چند روز (قبل این ماجراها) خونه تی پاییزی رو بالاخره شروع کردم و حالا از تمیزی خونه و کارهای انجام شده کلی انرژی مثبت بهم تزریق شده.گرد و خاک و شلوغی و بهم ریختگی غم میاره انگار.

دیروز عصر مهمون داشتم بعد مدت ها و هم کلاسی ها اومدن با بچه هاشون.پنج نفر آدم بزرگ و ۹تا بچه! و خوش گذشت بهمون.

مامانم هفته آینده عمل دارن یه شهر دیگه و احتمالا من باید باهاشون برم و از الان نگران دخترها هستم که چه کنند و چی میشه.البته میم و خواهرها هستند ولی موطلایی برای کارهای مدرسه هنوز اول راهه و احتیاج به کمک داره تو کارهاش.خانوم کوچولو هم که وابسته است.خیر است انشاءالله.

+ مه سو و تیلو و شارمین عزیز، ممنونم از اینکه هستید و ممنون از محبتتون.


سلام.صبح اولین شنبه آذرماه ۹۸ تون به خیر و شادی.اومدم بعد مدت ها یه سک سکی بدم و برم چون دسترسیم به نت خیلی محدود هست.اینجا کشوریه که مسئولانش خیلی راحت تصمیم میگیرند ما رو تو قرن۲۱ از ابتدایی ترین حقوق مون که همون دسترسی آزاد به جریان اطلاعات هست محروم کنن به این بهانه که الان مصلحت شما در این است که از همه چیز و همه جا بی خبر بمونید!

مامانم هفته پیش عمل کردند و من یک هفته ای از خونه م و شهرم و میم و بچه ها دور بودم و این یک هفته تجربه خوبی بود در راستای مستقل شدنشون و یه جورایی یک مرخصی اجباری برای خودم.شبی که برگشتم خونه بر خلاف انتظارم همه جا تمیز و مرتب بود و انگار که مسبب همه ی بهم ریختگی ها و صبح و شب دویدن ها خودم بودم فقط!

خبر بعدی اینکه یه نی نی کوچولوی ۲ونیم کیلویی این روزها به خانواده ی ما اضافه شده ومن احساس جدیدی رو دارم تجربه میکنم نسبت به این موجود فسقلی شیرین که پاره تن برادر منه.برادری که هممون عاشقانه دوستش داریم.

چالش این روزهام اینه که چه جوری همزمان به چند جای مختلف رسیدگی کنم و سر بزنم و کارهامو انجام بدم و همزمان هوای خونه زندگی و میم و بچه ها رو هم داشته باشم و همه چیز خوب پیش بره! شاید این دلسوزی و از خود گذشتگی زیادی هم خوب نباشه و به خود آدم آسیب برسونه ولی واقعیتش اینه که من خودم واقعا حالم خوب میشه از  کمک به دیگران.

به جز برنامه ها و نرم افزارهای متعددی که با نت کار میکردند و جزئی از زندگی روزمره مون شده بودند، تعامل و ارتباط و دوستی های مجازی یه دلخوشی بزرگ بود برامون که دیگه نداریمش.


ننوشتن هم مثل ویروسی که این روزها افتاده به جون این مردم، مسری شده انگار.یه مدت که میگذره و نمینویسی با خودت میگی حالا که اینهمه ننوشتی، صبر کن یه موضوع و سوژه خوب پیدا بشه و بعد بنویس و اون سوژه پیدا نمیشه یا اگه هست زمانش میگذره و نمینویسی و بیات میشه و از دهن می افته و این دور باطل ادامه پیدا میکنه همچنان.

القصه اینکه امروز از صبح با عجله کارامو انجام دادم و وسیله جمع کردم چون قرار بود میم جان دو بیایند و بریم به سمت خونه ییلاقی ولی تماس گرفتند و گفتند که کارشون طول کشیده و تا چهار می آن و دیرتر میریم.

دخترها تو حیاط مشغول بازی با سه تا جوجه کوچولویی هستن که تازه دو هفته است همین گوشه حیاط خودمون سر از تخم بیرون آوردند و لحظه ای صدای جیک جیک شون قطع نمیشه.

دیگه همین.زندگی همین الان و همین لحظه، همین بعدظهر پاییزی و سرد پنج شنبه ۱۴ آذر ماه ۹۸ هنوز جریان داره تو خونه ی ما.


امروز یک ربع به پنج بیدار شدم بخاطر تصمیمی که گرفته بودم.پنج و نیم میم پاشد و صبحانه خورد و رفت.۶ موطلایی بیدار شد و هفت راهی شد و بعد که رفت دیدم هوا تاریک و ابریه.چراغ ها رو خاموش کردم و دراز کشیدم و فیلم "اتاق تاریک" رو دیدم.فیلم خوبی بود و ارزش یکبار دیدن رو داشت.بازی پسر خردسال تو فیلم بسیار باورپذیر و عالی بود.(برخلاف بازی ساره بیات و سهیلی) و موضوع فیلم هم تازه و جدید بود.

صحنه هایی که پدرومادر بچه رو دعوا میکردن و داد میزدند برام خیلی ناراحت کننده بود.خیلی از ما پدرو مادرهای نسل جدید ( و خود من هم البته) اینجوری هستیم.بیشتر وقتها ناراحت و عصبی و بی حوصله.خودمون هم متوجه نیستیم و نمی بینیم که داریم چیکار میکنیم با بچه هامون.نمیدونم واقعا این همه بی حوصلگی و خستگی و ناامیدی از کجا میاد.اونم برای موجودات بی گناهی که خودمون دعوتشون کردیم به این دنیا.

بعدش چندتا نقد خوندم که یکیش مال رومه مشرق بود که به نقل از تسنیم گذاشته بود.بعد این جناب منتقد قشنگ کار رو کوبونده بود و حتی یک نکته مثبت هم ندیده بود تو این فیلم.چرا؟ چون از نظر اینا کودک آزاری و بیمار جنسی اصلا وجود نداره تو ایران و همه چیز گل و بلبله و اصلا نباید در مورد این چیزا حرف زد.آدم حالش بد میشه از اینهمه غرض ورزی! [ فقط اون چیزی رو بگید که ما میخوایم!سراغ این موضوعات چیز دار نرید! هیس! زشته! ]

+صبح یکشنبه تون به خیر و نیکی.کاش امروز اینجا هم بارون بباره.


ننوشتن هم مثل ویروسی که این روزها افتاده به جون این مردم، مسری شده انگار.یه مدت که میگذره و نمینویسی با خودت میگی حالا که اینهمه ننوشتی، صبر کن یه موضوع و سوژه خوب پیدا بشه و بعد بنویس و اون سوژه پیدا نمیشه یا اگه هست زمانش میگذره و نمینویسی و بیات میشه و از دهن می افته و این دور باطل ادامه پیدا میکنه همچنان.

القصه اینکه امروز از صبح با عجله کارامو انجام دادم و وسیله جمع کردم چون قرار بود میم جان دو بیایند و بریم به سمت خونه ییلاقی ولی تماس گرفتند و گفتند که کارشون طول کشیده و تا چهار می آن و دیرتر میریم.

دخترها تو حیاط مشغول بازی با سه تا جوجه کوچولویی هستن که تازه دو هفته است همین گوشه حیاط خودمون سر از تخم بیرون آوردند و لحظه ای صدای جیک جیک شون قطع نمیشه.

دیگه همین.زندگی همین الان و همین لحظه، همین بعدظهر پاییزی و سرد پنج شنبه ۱۴ آذر ماه ۹۸ هنوز جریان داره تو خونه ی ما.


مسکن خوردم و خوابیدم و ازشون خواهش کردم کسی منو بیدار نکنه.بعد کم کم انگار مسکن با گوشتکوب افتاد به جون عصب ها و نورون ها و سیناپس ها و میزد تو سرشون که سرگیجه بگیرن و دست بردارند از این انتقال عصبی و هی پیغام درد رو رسوندن به مغز و خوابم برد.

بیدار که شدم هوا تاریک شده بود و میم نبود و فهمیدم دخترا خوابن که هیچ صدایی ازشون نمیاد.مدت ها بود که دیگه عصرها نخوابیده بودیم.هوا سرد شده بود.بخاری رو زیاد کردم و پتو انداختم روشون.امروز پنج شنبه شانزدهم آبانه.

این روزها خودم رو حسابی درگیر کردم که ذهنم فرصت واکاوی و منفی بافی پیدا نکنه.مثل بچه ی تخسی که مدام باید سرش رو گرم کنی که بهونه نگیره و اذیت نکنه.گرچه اون موضوعی که قلبم رو سنگین و فشرده کرده این چند روز همچنان به قوت خودش باقیه،ولی من گذاشتمش اون ته ته های دلم و درش رو هم بستم و کلیدش رو هم سپردم دست خودش که به موقعش گره گشایی کنه.

کلی فعالیت انجام دادم از صبح و درگیر کارهایی هستیم که قرار بود از اول مهر ماه انجام بشن.خوشحالم که هرچند دیر ولی بالاخره دست به کار شدم.انقدر ساعت و زمان زود میگذره که انگار به چشم هم زدنی صبح شب میشه و شب صبح و من هرچی می دوم بهشون نمیرسم.

+دارم علیرضا افتخاری عزیز رو گوش میکنم که میخونه؛ من و زخم این زمستون، که زده به من شبیخون، من و باغ آرزوها که گلی نچیدم از اون، با تو بودن و نبودم مثل سیاه و سفیدم، با تو بودن و نبودم مثل بیم و امیدم.


1.امروز از اون روزاییه  که سرحال نیستم.از اون روزهایی که خودمم نمیدونم چمه.با خودم صحبت میکنم و میگم فک کن و ببین این احساس ناخوشایند از کجا میاد؟ خودم میگه بخاطر این موضوع و اون موضوع و فلان موضوع.بخاطر اینکه مدام باید حساب کتاب کنم و حواسم به همه چیز باشه.بخاطر اینکه باید نگران چیزهایی باشم که تحت کنترل من نیستند.بهش میگم ببین اینا هیچکدوم مشکل حاد نیستند و بارها و بارها پیش اومدن و میدونی که همش میگذره.میگه میدونم!خودمم میدونم مشکل از یه جای دیگه است!

2.دخترجان تا از مدرسه میرسه میپرم سر کیفش ببینم مشقش چقده.از بس پروژه ی مشق نوشتنش نفس گیره این روزها.یه کلمه مینویسه و شونصد بار میره و میاد.غلط غلوط بنویسه پاک کنی شاکی میشه.یهو درشت مینویسه.از بس جابجا میشه و پاک میکنه صفحه دفترش پاره میشه.سه سوته هم خسته میشه تازه.خانوم کوچولو هم حتما باید سر صحنه حاضر باشه و کلی شیطنت میکنن و تو سرو کله هم میزنن. بعله.میدونم! من همون مادری هستم که اول مهر ذوق اینو داشتم که بچم کلاس اولی شده! میدونم حالا تا راه بیافته و این چیزها رو یاد بگیره طول میکشه.فقط یه مقدار صبر بیشتری میخوام از خدا.

3.من خیلی وقته یاد گرفتم از هیچکس توقع نداشته باشم.اگه کسی هم کاری کرد میزارم به حساب لطف و محبتش.نه صرفا وظیفه.اینهمه از دیگران توقع نداشته باشیم.هرکسی زندگی و مشکلات و درگیری های شخصی خودش رو داره!

4.فیلم های "آپاندیس" و "زرد"و "بدون تاریخ ، بدون امضا" رو این چند روز دیدم که به ترتیب "بدون تاریخ ، بدون امضا" یه فیلم خوب بود که ارزش دیدن داشت (به نظر من البته) و بعد "زرد" که اونم فیلم خوبی بود و "آپاندیس" هم یه فیلم متوسط که بد نبود.


1.از دیشب بارش باران شروع شد و تا الان که ساعت نزدیک ۹ صبح همچنان ادامه داره.امروز که بیدار شدیم همه جا تاریک تاریک بود.دخترجان با خوشحالی پا شد و صبحانه شو خورد و حاضر شد و چتر رنگی رنگیش رو برداشت و دوید تو حیاط که بره مدرسه.ممنونم که دلش رو شاد کردی.

2.دیشب میخواستم بچه ها که خوابیدن فیلم ببینم چون میم شیفت شب بود و تنها بودم.ولی از ده، ده و نیم دیگه چشام باز نمیشد.همونموقع خاموشی رو زدم و خوابیدم.بله، من همونیم که تابستون تا نیمه های شب بیدار بودم.خوشحالم که برنامه خوابم منظم و نرمال شده.

3.چند شب پیش یزد بودیم.میدان مارکار.جایی که میگن از نظر مختصات دقیقا نقطه وسط ایران هست.حس خوبی بود که ما تو مرکزی ترین نقطه ایران بودیم.

4.رفتیم خرید لباس بعد مدت ها.خوب بود و اون چیزی که لازم داشتم رو خریدم.ولی قیمت ها از اون چیزی که فکر میکردیم بالاتر بود.وقتی برگشتم خونه به این فکر کردم که هنوز دلم خیلی چیزهای دیگه هم میخواست.مخصوصا برای بچه ها.ولی نشد دیگه.به خودم دلداری دادم که بازم شکر که همین اندازه هم بود و شد.روز به روز سبد خریدمون کوچیک تر میشه و باید از خیلی چیزها چشم پوشی کنیم.

5.پارک نزدیک خونه تو پاییز خیلی زیبا میشه. پر از برگ های خشک و درخت های رنگی رنگی و نارنجی.یه روز که رد میشدم با خودم گفتم حیف نیست دیدن اینهمه زیبایی رو از خودت دریغ میکنی؟ پاشو صبح ها بیا پیاده روی و لذت ببر.از اون روز هر روز به خودم میگم نه امروز که خیلی سرده، امروز که قراره برم فلان جا، امروز که میم نیست خانوم کوچولو رو چه کنم! نرفتم خلاصه (:

6.گفته بودم من نسبت به شب یلدا و اینکه خانوم ها از یکماه قبل اینهمه می افتن تو تکاپو که فلان دسر رو درست کنم و فلان لباس ست رو برای خودم و بچه ام بگیرم و برم آرایشگاه و آتلیه و شونصدتا عکس از همه چیز بگیرم و بزارم اینور اونور که چشم همه درآد، آلرژی پیدا کردم؟ من تو همه کاری سادگی رو میپسندم. قراره دورهم جمع شیم و با یه ظرف انار و هندونه و آجیل صحبت کنیم و خوش بگذرونیم.چشم و هم چشمی بلای جونمون شده!

7.میم اسمم رو به یه نام قشنگ ذخیره کرده تو گوشیش.هر بار که میبینمش اون ته ته های دلم غنج میره.آهنگی که این روزها بند کردیم بهش؛ سوگند به لبخند ِتو، دل من بند ِ تو، ای مهر و ماه، تو جان بخواه، ای تو همه ی خواهشم، تویی آرامشم.


یکی از سه تا برنامه و مراسمی که پیش رو داشتیم به خیر و خوشی تموم شد.حالا مونده اون دوتای دیگه.البته یه ماجرهایی هم پیش اومد که باعث شد ذهنم درگیر بشه و بی خواب بشم.با اینکه میدونم فردا باید خیلی زود بیدار شم و دیگه فرصت خواب پیدا نمیشه.
داشتم الان یه مقاله میخوندم تو خبرگزاری ایسنا و موضوعش این بود که آسیب شناسی کرده بود رفتارهای ما مردم رو در مقابله با حوادث و مشکلات و اتفاقات مجازی.میگفت مردم ما بی تفاوت و سِر شدند انگار نسبت به همه چیز و این اصلا نشانه خوبی نیست.راست میگه.روزگاری شده که دیگه از شنیدن و دیدن هیچ چیزی تعجب نمیکنیم و همه چیز برامون عادی شده.چه بلایی سرمون آوردند که خودمون هم به خودمون رحم نمیکنیم دیگه؟
+هرچی فک میکنم دلیل موجهی برای این حجم اندوهی که یهویی الان و این موقع شب ریخته شده تو دلم پیدا نمیکنم،با اینکه امشب شب خوبی بود.
+دارم اینو گوش میکنم.

زین گونه ام که در غم غربت شکیب نیست

گر سر کنم شکایت هجران غریب نیست
جانم بگیر و صحبت جانانه ام ببخش،
کز جان شکیب هست و ز جانان شکیب نیست
گمگشته ی دیار محبت کجا رود؟
نام حبیب هست و نشان حبیب نیست
عاشق منم که یار به حالم نظرنکرد،
ای خواجه درد هست ولیکن طبیب نیست!


1.دیشب تا دیروقت مجردی خونه مامانم بودیم.زمانی که تو اتاق مشغول بازی بودیم خانوم کوچولو و خواهرزاده ی دو ساله داشتن با گوشی بازی میکردن و در رفت و آمد بودند.امروز که گالری گوشیم رو چک کردم دیدم رفتن تو راهرو وخانوم کوچولو شعر گذاشته و همراه خواننده کلی با احساس میخوند و میرقصید و قر و ادا می اومد و همزمان از خودش فیلم گرفته.کلی هم رفته بود تو حس و خود ِ خودش بود! چندین بار نگاهش کردم و تو دلم قربون دست و پای بلوریش رفتم.نگاهش کردم و نگاهش کردم و نگاهش کردم.یعنی ده سال بعد که ۱۵ ساله میشه واکنشش نسبت به دیدن این فیلم چیه؟ ^_^

2.عاقا یکمی بعد از نوشتن پست قبلی از نوشتن مورد ۶ پشیمون شدم.اینکه کدبانو باشی و هنرمند و تلاش کنی که با هنرت دیگران رو خوشحال کنی و یلدا بهونه ای باشه برای خوش گذرونی و شاد بودن اصلا چیز بدی نیست.اصلا هم فک نکنید چون من از اینکارا زیاد نمیکنم و کدبانو نیستم حسودیم میشه.نه! من فقط میگم چشم و هم چشمی بده! 

3.بعد مدت ها رفتم آرایشگاه.چرا؟ چون یه جایی رو پیدا کردم که خانوم آرایشگر لام تا کام حرف نمیزنه و هیچی نمیگه و نظر نمیده.بازم چرا؟چون من آدم درون گرایی هستم و از آدم هایی که در مورد همه چیز نظر میدن و به همه چیز آدم کار دارند و هی میخوان بگن چرا اینکارو نمیکنی چرا اونکارو نمیکنی بیا اینکارو بکن اونکارو نکن فراری ام.دیروز اون خانوم نگفت اوه چه ابروهایی! نگفت بیا پیش خودم تتو نگفت پوستت فلان، موهات فلان.به سلیقه ی من احترام گذاشت و فقط و فقط کارش رو انجام داد.

4.امروز یه پنج شنبه خوب و پر کار بود و الان که شب شده حالم خوبه و از خودم راضی ام.چی بهتر از آرامشی که الان دارم؟

5.راستی راستی پاییز ۹۸ هم داره نفس های آخرش رو میکشه؟


@بعد از دو شب دیر خوابیدن امشب هشت و نیم خاموشی رو زدیم و ۹ دیگه اهل منزل خواب بودند.نشستم به کارهای عقب مانده و چک کردن پیام ها و .نمیدونم چه جوریه که آخرشب ها قبل خواب مشکلات خیلی معمولی هم تبدیل به یه هیولا میشن که میاد گلوی آدم رو میگیره و هی فشار میده و فشار میده! عجبا! 
@امروز غروب به میم زنگ زدم و گفتم گرسنمه و هوس قورمه سبزی کردم.شب با قورمه سبزی داغ اومد.مزه بهشت میداد.دوتایی با لذت خوردیمش.دخترها نبودن.
@راستش در مورد یه موضوع مهم باید باهاش صحبت کنم و قانعش کنم.ما معمولا زیاد حرف میزنیم ولی تو این یه مورد هیچکدوم نتونستیم اون یکی رو قانع و راضی کنیم.نگرانی از اینکه بازم نشه و از اون طرف برای اینکه آرامشمون بهم نریزه باعث شده که هی مطرح کردنش رو عقب بندازم.دلم میخواد زودتر تموم بشه این ماجراها.

@دارم از این شعرا میخونم و خاطره بازی میکنم؛

ناتوان گذشته ام ز کوچه ها

نیمه جان رسیده ام به نیمه راه
چون کلاغ خسته ای ـ

 در این غروب ـ
می برم به آشیان خود پناه
در گریز از این زمان بی گذشت
در فغان ٬ازین ملال بی زوال
رانده از بهشت عشق وآرزو
مانده ام همه غم وهمه خیال
می روم زدیده ها نهان شوم
می روم که گریه در نهان کنم
یا مرا جدایی تو می کشد،
یا تورا دوباره مهربان کنم!
این زمان ٬نشسته بی تو٬ با خدا
آن که با تو بود و با خدا نبود
می کند هوای گریه های تلخ
آن که خنده از لبش جدا نبود!
بی تو من کجا روم؟کجا روم؟
هستی من از تو مانده یادگار
من به پای خود به دامت آمدم
من مگر ز دست خود کنم فرار!
تا لبم ٬دگر نفس نمی رسد ٬
ناله ام به گوش کس نمی رسد ٬
می رسی به کام دل که بشنوی :
ناله ای ازین قفس نمی رسد…!
فریدون مشیری


1.دیشب تا دیروقت مجردی خونه مامانم بودیم.زمانی که تو اتاق مشغول بازی بودیم خانوم کوچولو و خواهرزاده ی دو ساله داشتن با گوشی بازی میکردن و در رفت و آمد بودند.امروز که گالری گوشیم رو چک کردم دیدم رفتن تو راهرو وخانوم کوچولو شعر گذاشته و همراه خواننده کلی با احساس میخوند و میرقصید و قر و ادا می اومد و همزمان از خودش فیلم گرفته.کلی هم رفته بود تو حس و خود ِ خودش بود! چندین بار نگاهش کردم و تو دلم قربون دست و پای بلوریش رفتم.نگاهش کردم و نگاهش کردم و نگاهش کردم.یعنی ده سال بعد که ۱۵ ساله میشه واکنشش نسبت به دیدن این فیلم چیه؟ ^_^

2.عاقا یکمی بعد از نوشتن پست قبلی از نوشتن مورد ۶ پشیمون شدم.اینکه کدبانو باشی و هنرمند و تلاش کنی که با هنرت دیگران رو خوشحال کنی و یلدا بهونه ای باشه برای خوش گذرونی و شاد بودن اصلا چیز بدی نیست.اصلا هم فک نکنید چون من از اینکارا زیاد نمیکنم و کدبانو نیستم حسودیم میشه.نه! من فقط میگم چشم و هم چشمی بده! 

3.بعد مدت ها رفتم آرایشگاه.چرا؟ چون یه جایی رو پیدا کردم که خانوم آرایشگر لام تا کام حرف نمیزنه و هیچی نمیگه و نظر نمیده.بازم چرا؟چون من آدم درون گرایی هستم و از آدم هایی که در مورد همه چیز نظر میدن و به همه چیز آدم کار دارند و هی میخوان بگن چرا اینکارو نمیکنی چرا اونکارو نمیکنی بیا اینکارو بکن اونکارو نکن فراری ام.دیروز اون خانوم نگفت اوه چه ابروهایی! نگفت بیا پیش خودم تتو نگفت پوستت فلان، موهات فلان.به سلیقه ی من احترام گذاشت و فقط و فقط کارش رو انجام داد.

4.امروز یه پنج شنبه خوب و پر کار بود و الان که شب شده حالم خوبه و از خودم راضی ام.چی بهتر از آرامشی که الان دارم؟

5.راستی راستی پاییز ۹۸ هم داره نفس های آخرش رو میکشه؟


1.این مدت گرفتار یه افسردگی خفیف بودم که تنم رو هم بیمار کرده بود.ناراحتی و شاد نبودن مسلما انتخاب هیچ آدمی نیست ولی گاهی پیش میاد و نمیفهمی چت شده و چرا به اینجا رسیدی.گاهی محیط پیرامون و اطرافیان باعث میشن بیشتر بری تو خودت.خودم بارها شده بود موقع خوندن آدم ها تو ذهنم نسخه میپیچیدم که پاشو! چقدر انرژی منفی! بلند شو و هرکاری که حالت رو خوب میکنه انجام بده.انقدر ضعف نشون نده و بلند شو و حرکت کن و شاد باش.ولی گاهی نمیشه.حرف زدن و نسخه پیچیدن آسونه.تا جای اون آدم نباشی نمیتونی قضاوتش کنی.هممون بلدیم خیلی خوب حرف بزنیم.بارها پا شدم و دست خودم رو گرفتم و هرکاری که میتونستم و میخواست براش  کردم ولی باز با کوچکترین ناراحتی‌ برمیگرده اون حس و حال.الان ولی،همین الان ظهر پنج شنبه ۱۲دی ماه خوبم و آروم.میم صبح از سرکار اومد و خوابیده.دخترها رفتن مهمونی و خونه غرق در سکوت و آرامشه.

2.دیروز غروب رفتم خونه مامانم و همین که پام رو گذاشتم داخل فهمیدم یه اتفاقی افتاده.از اومدن داداشم و آروم حرف زدنشون و از جو سنگینی که حاکم بود.شین با وکالتی که داشت جدا شد البته به صورت غیابی و همه چیز تمام شد.البته ظاهرا تموم شده چون طرف یه بیمار روانیه و معلوم نیست آزار و اذیت هاش تا کی ادامه داشته باشه.ماجرایی که از اول اسفند پارسال با یه تصمیم اشتباه و احساسی شروع شد و با اشتباهات بعدی ادامه پیدا کرد و شد یه کابوس برای هممون.زمانی که داشتن صحبت میکردن من خودم رو سرگرم کردم به آشپزی که هیچی نشنوم.دیگه دوست ندارم هیچی بدونم و بشنوم.فک میکنم روحم به اندازه کافی از این ماجراها آسیب دیده.

3.دیشب بالاخره  "شبی که ماه کامل شد" رو دیدیم.راستش چون از زمان اکرانش خیلی میگذره و تو این مدت کلی در موردش خونده و شنیده بودم اونقدرها که باید، برام جذاب نبود و داستانش رو میدونستم ولی در کل فیلم قشنگ و خوبی بود.بازی هوتن شکیبا و فرشته صدرعرفایی عالی و درخشان بود.راستش کمی احساس ترس و ناامنی داشتم موقع دیدنش.وقتی یادم می اومد که واقعی بوده این ماجرا، این احساس تشدید میشد حتی.فیلم "نیمه شب اتفاق افتاد" رو هم دیدم که فوق العاده غمگین بود و به خودم قول دادم دیگه سراغ اینجور فیلما نرم."هفت ماهگی" که اونم یه فیلم متوسط رو به پایین بود با موضوع تکراری خیانت و روابط نامتعارف امروزی! واقعا دیگه حالمون بد شد بس که رو این موضوعات مانور میدن.یعنی هیچ ایده و موضوع جذاب دیگه ای پیدا نمیشه که بشه در موردش یه فیلم خوب ساخت؟

4.خانوم کوچولو از روزی که زمستون شروع شده همش میپرسه پس کی برف میاد؟ بارون میاد؟ میگم شاید اصلا اینجا برف نیاد! با ناراحتی میگه چرا؟ میگم به علت جبر جغرافیایی! میگه خوب این یعنی چی؟ میخندم و میگم بزرگ شدی میفهمی.یعنی همینقدر بهتون بگم که تو این هشت ۹سالی که ما ازدواج کردیم شاید ۲یا سه بار اینجا برف اومده باشه اونم به مقدار کم و طبیعیه که بچه ها هم خاطره ی زیادی از برف وبرف بازی نداشته باشن.حالا ناشکری نمیکنم این مدت که آلودگی هوا تو شهرهای بزرگ بیداد میکرد ما صبح که از خونه میرفتیم بیرون اولین چیزی که میدیدیم یه آسمون صاف و آبی و یه هوای تمیز و یه آفتاب گرمابخش بوده.ولی خوب زمستون باید یه فرقی با فصل های دیگه داشته باشه مگه نه؟ اصن قدیما تو همین شهر هم کلی برف و بارون می اومد.الان نمیدونم چه بلایی سر اقلیم و آب و هوا آوردن که اینجوری شده!

5.یکشنبه پانزدهم دی تولد خانوم کوچولو هست و میخواییم برای جفتشون جشن تولد بگیریم.هنوز ایده و برنامه ای ندارم که چیکار کنم.موطلایی رو همون یکشنبه صبح قراره ببرن از طرف مدرسه سینما که فیلم بنیامین رو ببینن.یعنی از خوشحالی رو پاش بند نیست این بچه جان.

6.دلم برای اینجا و نوشتن تنگ شده بود.نمیدونم هنوز کسی اینجا رو میخونه یا نه.ولی توروخدا بیایین و بنویسید و حرف بزنید تو وبلاگ هاتون.نزارید سوت و کور بشه اینجا.اینجا نقطه دنج و امن و دلخوشی کوچیک خیلی از ماهاست‌.


1.این چند روز بعد این اتفاقات اخیر چند باری اومدم بنویسم ولی باز به خودم گفتم صبر کن.ننویس.بزار چند روز بگذره.راستش چون فضای مجازی پر شده از روشنفکرها، آدم میترسه که برچسب بخوره و متهم بشه به تاریک فکری(!) و جیره خوار حکومت بودن! 

ولی با اتفاق امروز دیگه جایی برای سکوت باقی نمی مونه.شاید برای شماها که از اینجا دور هستید اتفاقات امروز کرمان فقط یه تیتر خبری بود که شنیدید و گذشتید ازش( و شایدم ناراحت شدید) ولی برای ما که نزدیک بودیم و خیلی از عزیزانمون اونجا بودند یه فاجعه بود.سیل خروشان جمعیت بود و آدم هایی که می رفتند زیر دست و پا.مسئولانی که معلوم نبود کجا بودند و وظیفه شون چی بود و تلوزیون و رسانه هایی که برای حفظ منافعشون سکوت کردند و خانواده هایی که داغدار عزیزانشون شدند.امروز انگار گرد غم پاشیدند رو استان!

2.سردار برای من یه آدم بزرگ و قابل احترام بود و رفتنش برام تلخ بود و غصه دار شدم.من نه ی هستم و نه وصل به کسی یا جایی.فقط به عنوان یه ایرانی که کشورش و هموطن هاش رو دوست داره ناراحتم که چرا مردم کشورم نباید بعد اینهمه سال روی آرامش و خوشبختی و شادی رو ببینن ):

3.حذف شد.

4.یکشنبه تولد خانوم کوچولو بود و دخمل کوچولوی شیرین زبون ما وارد شش سالگی شد.کادوی تولدشون چی بوده باشه خوبه؟ بهله! یه دوچرخه صورتی بزرگ و قشنگ و دخترها بعد از حدود یکسال و نیم انتظار بالاخره به آرزوشون رسیدند.اگه یادتون باشه اینجا هم گفتم که موطلایی یه زمانی بزرگترین آرزوش داشتن یه دوچرخه صورتی بود.و اینکه این چند روز ما با دوچرخه جان غذا میخوریم، بار جابجا میکنیم، کنارش میخوابیم و کرنومتر میزاریم که سرش دعوا نشه و این جناب دوچرخه هم شده عضو جدید خانواده ی ما!

پی نوشت یک: آهنگ " میگذرد کاروان " شهرام ناظری حس غریبی رو تو وجودم زنده میکنه.نمیدونم خوبه یا بد.شاید چون یه جورایی اون حس نوستالژیک بودنش هم باهاشه و حال و هوای این روزهامون هم هست.موزیکش هم کار مرحوم محمدرضا لطفی هستش.

پی نوشت دو: کانال " روزنوشت های احسان محمدی" رو دنبال میکنم و میخونم تو تلگرام.رنگ و بوی امید داره حرفاش و بنظرم تجزیه و تحلیل هاش منطقیه.دوست داشتید سر بزنید.

پی نوشت سه: فیلم "قصر شیرین" رو دیدم و فیلم خوبی بود به نظرم.رضا میرکریمی کارگردانیه که رو ساخت فیلم هاش وسواس به خرج میده و کلی به جزئیات دقت میکنه.البته کم و کاستی هایی هم داشت و اینکه آخرش به نظرم خوب تموم نشد!


شب از مهتاب سر میره، تمام ماه تو آبه 
شبیه عکس یک رویاست، تو خوابیدی جهان خوابه!

زمین دور تو می‌گرده، زمان دست تو افتاده 
تماشا کن 

تو خواب انگار طرحی از 

تو رو آغوش می‌گیرم تنم سرریز رویا شه 
جهان قد یه لالایی توی آغوش من جا شه 

تو رو آغوش می‌گیرم، هوا تاریک‌تر می‌شه 

زمین دور تو می‌گرده، زمان دست تو افتاده 
تماشا کن سکوت تو عجب عمقی به شب داده 

تمام خونه پر می‌شه از این تصویر رویایی 
تماشا کن، تماشا کن چه بی‌رحمانه 

                                                          روزبه بمانی


امشب صفحه ورد رو که باز کردم ناخودآگاه نگاهم افتاد به تاریخ و خیره شدم بهش.بیست و دوم دی ماه ۹۸؟ الان دقیقا کجای تاریخ هستیم؟چه اتفاقاتی داره می افته؟چی شد که به اینجا رسیدیم؟در حالی دارم به این موضوع فک میکنم که مغزم دیگه قدرت تجزیه و تحلیلش رو از دست داده.حقیقتا دیگه نمیفهمی کی راست میگه و کی دروغ.حق و حقیقت معنای واقعی خودش رو از دست داده.حوادث اتفاق می افتند و آدم ها می میرند و ما فقط با بهت نشستیم به تماشا.نشستیم و به خاک سیاه نشستن وطن رو نظاره میکنیم.نگاه میکنیم و اشک میریزیم و غصه میخوریم.غصه میخوریم و خشم.!

+دیروز عصر اینجا کلی برف اومد.دخترها به دومین آرزوشون هم رسیدند و برف دیدند و امروز صبح برف بازی کردند و  آدم برفی درست کردند و از ته دل شادی کردند.


1.داشت برام پیام می اومد.بازم از طرف همون غریبه ای که نمیدونستم کیه و میدونستم کیه! میخواستم انکارش کنم و دنبال یه راه فرار بودم.وجودم پر ترس بود.نمیتونستم تشخیص بدم خوابم یا بیدار.چشامو بهم زدم و باز کردم و بیدار شدم و چه بیداری شیرینی بود اون لحظه.وقتی میفهمی همش یه خواب بوده.گوشیمو چک کردم و همون موقع ساعت ۶ صبح روز جمعه خبر فوت پدربزرگ.امروز کنار تابوت بغضم ترکید و گریه کردم و آروم شدم.ولی همچنان مرگ برام یه موضوع پیچیده و مبهم و ترسناکه.چون نمیدونم و نمیفهمم که چه اتفاقی می افته و چی میشه و کجا میریم.

2.این چند روز علاوه بر این موضوع، آزار و اذیت های اون آدم روانی هم روانمون رو به باد داد.طوری که دیشب که میخواستم بخوابم فک میکردم یعنی صبح میشه این شب؟چطوری شین با یه تصمیم اشتباه همه رو گرفتار و درمانده کرده.پدر و مادرم دارن نابود میشن از این غم.

3.یه آدمی هست که کلی ادعاش میشه تو همه چیز و بیشتر از همه تو مسلمونی.بعد هربار که میبینیش داره از یکی بد میگه و ایراد میگیره و مسخره میکنه.همیشه ها.دست خودم نیست ولی ناخودآگاه فراری ام از مصاحبت باهاش و شنیدن حرفهاش.خیلی دلم میخواد یه روز بهش بگم ببین اسلام بر پایه اخلاق بنا شده.نه خودبرتر بینی و مسخره کردن و ایراد گرفتن دائم از دیگران.آخ آخ! حیف که به دلیل نسبت فامیلی نمیشه همچین حرفی رو بهش زد.یا حداقل من آدم رکی نیستم.

4.چهار پنج روزه که از اخبار ( ایران و جهان) دور بودم.نه تلوزیون.نه رادیو.نه وبگردی.نه کانال و سایت ها و خبرگزاری ها و. برعکس هفته قبل که مدام پیگیر خبرها بودم و حرص میخوردم.خیلی زود عادت میکنی به همه چیز.به بی خبری هم.الان دیگه برام مهم نیست که کی چیکار کرد و کی چی گفت و کی گفت بجنگیم و کی گفت مذاکره!

5.امروز دخترها پیشم نبودن تا همین یکساعت پیش.موقع خواب خانوم کوچولو تو بغلم گفت بگم چرا نباید ما می اومدیم؟ گفتم چون اونجا شلوغ بود.راه زیاد بود و هوا سرد بود.یهو پرید وسط حرفم و گفت آهان یا ممکن بود مثلا بیاد ما رو با خودش ببره!!! نمیدونم چرا، نه اینکه همش از رو ترس باشه یا چیزی بهش گفته باشیم یا اتفاقی افتاده باشه.نه.ولی ایشون همیشه تخیلات قوی و فعالی در مورد این موضوع داره.مثلا چندباری پرسیده که چه شکلیه و کجاها بیشتر هست و خونه اش کجاست و تو خونه ی ما هم میتونه بیاد؟ اگه دستت رو ول کنم تو پارک چی میشه و .البته من همیشه بهش اطمینان میدم که من و بابا همیشه مراقبت هستیم و هیچ اتفاقی نمی افته و فقط باید یه سری نکات ایمنی رو رعایت کنی.

6.تلوزیونمون هم سوخت تو این بلبشو و چون هزینه اش زیاد بود فعلا در بی تلوزیونی به سر میبریم.نتیجه اش این شده که سروصدا و آلودگی صوتی کمتری تو خونه هست و دخترها مجبورن به جای دیدن کارتون و شبکه پویا یه سرگرمی جدید پیدا کنن.کلا صحبت های درون خانوادگیمون بعد از این اتفاق خیلی بیشتر شده.

7.فیلم "خانه پدری" رو چند روز پیش تا نیمه دیدم و دیگه فرصت نشد.امشب که میم نیست و تنهام تصمیم گرفتم بقیه اش رو ببینم.فقط نمیفهمم چرا این فیلم اینهمه سال توقیف بوده؟یعنی آقایون منکر این بودن که این همه سال تو نظام و فرهنگ مردسالارانه ایرانی به زن ها ظلم شده و مورد ستم قرار گرفتن؟

8.نمیدونم چرا اینجوری شده.این زمستون و این ماه ها و این یکی دو سال اخیر برامون پر از غم و خبرهای ناخوشایند بوده.قاصد روزان ابری، داروگ، کجاست که ازش بپرسیم بالاخره کی میرسد باران.؟


از صبح سرپا بودم و مشغول پذیرایی.بعدظهر ولی بین موندن توی جمع و اونهمه شلوغی و سروصدا و برگشتن به خونه ی امن و آروم خودمون، دومی رو انتخاب کردم.هوا ابری و دلگیر بود واز اون موقع که برگشتیم بغض گلوم رو گرفته و رها نمیکنه.و دختر کوچولویی که دم به دیقه یه بهانه پیدا میکنه برای نق زدن و گریه و خواهری که از هیچ کوششی فروگذار نمیکنه در دادن بهانه به دستش.البته جفتشون خسته ان و میخوام اگه بشه کارهاشون رو انجام بدن و ساعت هشت بخوابن که منم بتونم فیلمی چیزی ببینم یا کتابی بخونم تا ۱۱ که میم میاد و یه جوری حال و هوام عوض بشه.
ستاره ها نهفتم در آسمان ابری،
دلم گرفت ای دوست، هوای گریه با من.

1.داشت برام پیام می اومد.بازم از طرف همون غریبه ای که نمیدونستم کیه و میدونستم کیه! میخواستم انکارش کنم و دنبال یه راه فرار بودم.وجودم پر ترس بود.نمیتونستم تشخیص بدم خوابم یا بیدار.چشامو بهم زدم و باز کردم و بیدار شدم و چه بیداری شیرینی بود اون لحظه.وقتی میفهمی همش یه خواب بوده.گوشیمو چک کردم و همون موقع ساعت ۶ صبح روز جمعه خبر رو شنیدم.امروز کنار تابوت بغضم ترکید و گریه کردم و آروم شدم.ولی همچنان مرگ برام یه موضوع پیچیده و مبهم و ترسناکه.چون نمیدونم و نمیفهمم که چه اتفاقی می افته و چی میشه و کجا میریم.

2.حذف شد.

3.یه آدمی هست که کلی ادعاش میشه تو همه چیز و بیشتر از همه تو مسلمونی.بعد هربار که میبینیش داره از یکی بد میگه و ایراد میگیره و مسخره میکنه.همیشه ها.دست خودم نیست ولی ناخودآگاه فراری ام از مصاحبت باهاش و شنیدن حرفهاش.خیلی دلم میخواد یه روز بهش بگم ببین اسلام بر پایه اخلاق بنا شده.نه خودبرتر بینی و مسخره کردن و ایراد گرفتن دائم از دیگران.آخ آخ! حیف که به دلیل نسبت فامیلی نمیشه همچین حرفی رو بهش زد.یا حداقل من آدم رکی نیستم.

4.چهار پنج روزه که از اخبار ( ایران و جهان) دور بودم.نه تلوزیون.نه رادیو.نه وبگردی.نه کانال و سایت ها و خبرگزاری ها و. برعکس هفته قبل که مدام پیگیر خبرها بودم و حرص میخوردم.خیلی زود عادت میکنی به همه چیز.به بی خبری هم.الان دیگه برام مهم نیست که کی چیکار کرد و کی چی گفت و کی گفت بجنگیم و کی گفت مذاکره!

5.امروز دخترها پیشم نبودن تا همین یکساعت پیش.موقع خواب خانوم کوچولو تو بغلم گفت بگم چرا نباید ما می اومدیم؟ گفتم چون اونجا شلوغ بود.راه زیاد بود و هوا سرد بود.یهو پرید وسط حرفم و گفت آهان یا ممکن بود مثلا بیاد ما رو با خودش ببره!!! نمیدونم چرا، نه اینکه همش از رو ترس باشه یا چیزی بهش گفته باشیم یا اتفاقی افتاده باشه.نه.ولی ایشون همیشه تخیلات قوی و فعالی در مورد این موضوع داره.مثلا چندباری پرسیده که چه شکلیه و کجاها بیشتر هست و خونه اش کجاست و تو خونه ی ما هم میتونه بیاد؟ اگه دستت رو ول کنم تو پارک چی میشه و .البته من همیشه بهش اطمینان میدم که من و بابا همیشه مراقبت هستیم و هیچ اتفاقی نمی افته و فقط باید یه سری نکات ایمنی رو رعایت کنی.

6.تلوزیونمون سوخت و چون هزینه اش زیاد بود فعلا در بی تلوزیونی به سر میبریم.نتیجه اش این شده که سروصدا و آلودگی صوتی کمتری تو خونه هست و دخترها مجبورن به جای دیدن کارتون و شبکه پویا یه سرگرمی جدید پیدا کنن.کلا صحبت های درون خانوادگیمون بعد از این اتفاق خیلی بیشتر شده.

7.فیلم "خانه پدری" رو چند روز پیش تا نیمه دیدم و دیگه فرصت نشد.امشب که میم نیست و تنهام تصمیم گرفتم بقیه اش رو ببینم.فقط نمیفهمم چرا این فیلم اینهمه سال توقیف بوده؟یعنی آقایون منکر این بودن که این همه سال تو نظام و فرهنگ مردسالارانه ایرانی به زن ها ظلم شده و مورد ستم قرار گرفتن؟

8.نمیدونم چرا اینجوری شده.این زمستون و این ماه ها و این یکی دو سال اخیر برامون پر از غم و خبرهای ناخوشایند بوده.قاصد روزان ابری، داروگ، کجاست که ازش بپرسیم بالاخره کی میرسد باران.؟


چند روز پیش بود.آره.داشتم با خودم میگفتم چقدر بعضیا (از اقوام و نزدیکان) الکی حساسن رو بچه هاشون.اینجا نبرش.اینکارو نکنه.اینو نخوره.بیرون نره که مریض نشه.خودم کارم درسته(گفتگوی ذهنیه دیگه!) که یه ذره هم از این حساسیتا ندارم و بچه هامم هیچ طورشون نمیشه.اصن آخرین بار یادم نیست کی بردمشون دکتر و خیلی هم دیر به دیر مریض میشن.اگرم مریض شدن دیگه خودم رو نمیکشم.بچه اس دیگه.دوره اش بگذره خوب میشه.(حالا میم دقیقا برعکس من فک میکنه).

خلاصه از اونجایی که اینجور مواقع همیشه یه تیری از غیب میرسه و میزنه پس کله ی آدم، خانوم کوچولوی ما هم در اثر سرمای هوا و رفت وآمد زیاد این روزهای ما مریض شد.شب ها بغلش که میکنم از حرارت زیاد بدنش خواب از سرم میپره.امروز هم خانوم دکتر گفتن گلوش چرکی شده و دارو دادن به مدت ده روز.

حال و احوالم این روزها خوب نیست.دلخوشی هام کم رنگ شدند و دل و دماغ هیچ کاری رو ندارم.مامانم سوگوار پدر و مادری هستند که خیلی بهشون وابسته بودند و به فاصله چندماه از دستشون دادند.

میخواستم چیزای دیگه ای هم بنویسم.نوشتم و پاک کردم و پشیمون شدم.نمیخوام موج منفی بدم.انشاءالله حل میشه همه چیز.فقط باید صبر داشت.


چند روز پیش بود.آره.داشتم با خودم میگفتم چقدر بعضیا (از اقوام و نزدیکان) الکی حساسن رو بچه هاشون.اینجا نبرش.اینکارو نکنه.اینو نخوره.بیرون نره که مریض نشه.خودم کارم درسته(گفتگوی ذهنیه دیگه!) که یه ذره هم از این حساسیتا ندارم و بچه هامم هیچ طورشون نمیشه.اصن آخرین بار یادم نیست کی بردمشون دکتر و خیلی هم دیر به دیر مریض میشن.اگرم مریض شدن دیگه خودم رو نمیکشم.بچه اس دیگه.دوره اش بگذره خوب میشه.(حالا میم دقیقا برعکس من فک میکنه).

خلاصه از اونجایی که اینجور مواقع همیشه یه تیری از غیب میرسه و میزنه پس کله ی آدم، خانوم کوچولوی ما هم در اثر سرمای هوا و رفت وآمد زیاد این روزهای ما مریض شد.شب ها بغلش که میکنم از حرارت زیاد بدنش خواب از سرم میپره.امروز هم خانوم دکتر گفتن گلوش چرکی شده و دارو دادن به مدت ده روز.

حال و احوالم این روزها خوب نیست.دلخوشی هام کم رنگ شدند و دل و دماغ هیچ کاری رو ندارم.

میخواستم چیزای دیگه ای هم بنویسم.نوشتم و پاک کردم و پشیمون شدم.نمیخوام موج منفی بدم.انشاءالله حل میشه همه چیز.فقط باید صبر داشت.


قراره امروز عصر بریم خونه دوستم و بعد از حدود چهار ماه ببینمشون.میخواستم به مامانم نگم اصلا.حدس میزدم ناراحت بشه.بهش حق میدم البته و اینکه توقع داشته باشه این روزها که حالش خوب نیست بیشتر کنارش باشیم.الان ولی زنگ زدم و تلفنی بهش گفتم و راحت شدم.

مادری هستم که دیشب خونه مامانم به بچه ای که هنوز داره آنتی بیوتیک مصرف میکنه بخاطر گلوش، ماهی سوخاری +سیب زمینی سرخ کرده+ سس قرمز دادم.امروز صبح هم شیر کاکائو درست کردم، خودم خوردم به اونم دادم! نمیدونم چرا.البته اینکه هیچگونه علامتی از بیماری و سرماخوردگی نداره هم بی تاثیر نیست.

آخر هفته دو تا برنامه مهم داریم که از شانس بد من با هم افتادن و جفتشون رو هم باید باشیم.میخوام اینجا کلی انرژی مثبت جمع کنم و بفرستم سمت کائنات که یه جوری بشه که هیچ دلخوری و ناراحتی برای هیچ کس پیش نیاد و همه چیز ختم به خیر بشه و من بیام پست بعدی بنویسم همه چیز درست شد و به خوبی گذشت.

انشاءالله.


با آب و تاب تعریف میکنه که مامان، بچه رئیس مواد سِرّی شو گذاشته بود زیر بالشتش که تیمتمپلتون نبیندش بعد تیمتمپلتون قایمکی از زیر بالشتش برش داشت بعد گذاشتتش تو کیف ننجونش.بعد ننجونش رفت اونجایی که مادربزرگا میرن اونجا نوشیدنی میخورن! بعد اونجا شعرِ (با ریتم میخونه):اینقدر نگو مریضم من دارم اشک میریزم رو براشون گذاشت و.این تعریف ها ادامه داره.(سرلیست کارتونای مورد علاقه شون بچه رییس و باب اسفنجیه).ولی اینقد خوشمزه میگه که آدم خسته نمیشه.

امشب "کوچولو میخواد بخوابه"رو گذاشتم.

سه تایی کنار هم خوابیدیم و چشماشون کم کم بسته شد.

کوچولو میخاد بخوابه،کوچولو تو رختخوابه،

گاهی کر و کر میخنده

گاهی چشماشو می بنده

گاهی چشماشو می بنده

اما هنوز بیداره هنوز چشم انتظاره،

منتظره باباش بیاد،کوچولو حالا باباشو میخواد.

امروز فیلم "رگ خواب" رو دیدم و خیلی دوستش داشتم.بازی لیلا حاتمی عالی بود.چقدر این زن ها و دخترها زیادن دوروبرمون متاسفانه.

بعدا نوشت: فیلم "عرق سرد" رو هم دیشب دیدم.خوب بود و دوستش داشتم.به نظرم ارزش دیدن و وقت گذاشتن رو داره.


بیست و یک بهمن همیشه برام یه روز خاص بوده این سالها.علاوه بر اینکه تولد جناب میم هست ۹سال پیش همچین شبی ما در یک اتاق در منزل پدری برای اولین بار روبروی هم نشستیم و حرف زدیم و از همون جا بود که مهرش به دلم افتاد(:

حالا امسال چیکار کردیم؟ بچه ها رو سپردیم به کسی و رفتیم یه کافه دنج که من از قبل هماهنگ کرده بودم و اونجا نشستیم به صحبت و بعد یه کیک خفن و یه کادوی توپ که من بهش دادم و بعد دور دور و خوش گذرونی و شام و.

ولی در واقع هیچکدوم از اینا اتفاق نیفتاد من صبح رفتم وسایل کیک رو گرفتم و یه کیک آسون و راحت آماده کردم و یه شمع کوچولو هم گذاشتم روش و دورش رو با چندتا شکلات کاکائویی تزئین کردم.یه خورده تزیینی جات و بادکنک.کادوش چی بود؟ دخمل ها سه سوته یه نقاشی کشیدن هرکدوم و بعد موطلایی به خط و سلیقه خودش یه متن زیبا نوشت واسه باباش( دیگه با سوات شده بچم^_^) منم یه متن نوشتم و همه رو گذاشتیم تو جعبه کادو و یه شاخه گل نرگس هم روش.برای مراسم استقبال هم کلی کاغذ باطله رو چیدن با قیچی و ریز کردن و موقع ورود ریختیم رو سرشو آهنگ"زاده فصل زمستون، چه عزیزی تو برامون" رو گذاشتیم.به همین سادگی و به همین خوشمزگی و با هزینه بسیار کم.

الان دخترها سوار قطار و عازم سفر هستن.در حالی که کلی مسافر دیگه هم سوار کردن و دارن با پسته و کیک و شیر ازشون پذیرایی میکنن.(قطار همون صندلی های آشپزخونه هستند که به صورت ردیفی و پشت سر هم چیده شدند و سقفش هم چادر و روسری و شال هست و مسافرا هم جناب خرس و خرگوش و کفشدوزک و بقیه بچه هاشون هستند.).جالبه که هر چند دقیقه یه بار وارد تونل میشن و شروع میکنن جیغ زدن (در واقع چراغ آشپزخونه خاموش و روشن میشه) و اینکه همیشه سر اینکه که کی صندلی اول بشینه و شوفر (همون راننده) باشه دعوا میشه (:

منم بعضی وقتا مسافرشون میشم البته(:

الانم رسیدن یزد و دارن مسافر پیاده میکنن(:

اتفاقاتی که تو پست قبل نوشتم هم گذشت و تمام شد.تقریبا خوب بود همه چیز ولی خوب با یک سری حواشی و دلخوری ها.یعنی جناب خدا همیشه میخواد به من حالی کنه که نباید خیلی هم راضی باشی و همه چیز بر وفق مرادت باشه! نمیشه که! لوس میشی! سر مراسمات خواهر میم، مامانم حسابی دلخور شد و هنوزم هست ولی من دیگه نمیخوام بابت کاری که در کنترل و اختیار من نبوده و من مقصر نبودم خودم رو ناراحت کنم.

تلگرامم ده روزی قطع بود و هیچ جوری وصل نمیشد.بدجوری عادت کرده بودم به خوندن کانال هایی که انگار جزیی از زندگیم شده بودن.دیروز بالاخره وصل شد.تصمیم گرفتم تلگرامم رو خلوت کنم و خیلی از کانال ها رو ترک کردم.حالا امروز نتم تموم شد/: دو هفته زودتر از موعد.اصن انگار قسمت نیست من برگردم به آغوش فضای مجازی عزیز!

فیلم "مغزهای کوچک زنگ زده" رو دیدم چند روز پیش.فیلمی که همش فک میکردم اصن به گروه خونی من نمیخوره.ولی خوب بود و دوستش داشتم و به نظرم فیلم تاثیر گذاری بود.البته اگه روحیه تون حساسه و زود بهم میریزید نبینیدش.یه جورایی تو مایه های "متری شیش و نیم" و "ابد و یک روز" بود.من که دیگه سِر شدم نسبت به همه چیز و این صحنه ها ناراحتم نمیکنه ):

فیلم "مارموز" رو هم دیدم.البته کامل نه.فرصت نشد تا آخر ببینم.این یکی طنزه و روایت خودِ خودِ این روزهای مسئولان مملکت ما.

امروز هوا ابری بود همراه با وزش باد شدید و گرد و خاک. این روزها مدام دارم تلاش میکنم که به چیزهای بد فکر نکنم و نگرانی ها رو بسپارم به دست باد.هی دست خودم رو میگیرم و بلند میکنم و هلش میدم که ادامه بده و لذت ببر.از همین چیزهای کوچیک هم شده حتی‌.

قطار الان رسید به اصفهان.مسافرا رفتن نماز و شام تا راننده پاندای گ فوکارش رو ببینه و برگرده!


1.تغییر در رفتار دخترها و حس اینکه دارن بزرگ میشن، چیزی نیست که مثلا فلان روز و فلان ساعت بفهمی و به چشم ببینی.خیلی زیر پوستی و آروم اتفاق می افته.یه روز به خودت میای و میبینی عه این کارو هم خودشون انجام دادن و فلان رفتارشون چقدر عوض شده.مثلا دیروز بعد از بازی با دوچرخه و کامیون تو حیاط خودشون اومدن و داوطلبانه بدون حضور من رفتن دوش گرفتن و بعد خودشون خشک کردن و لباس پوشیدن و موهاشونو شونه کردن(البته شامپو نمیزنن بعضی وقتا و کلی هم بهم میریزن حمام رو).ولی همین که از پس خودشون بر میان برام لذت بخشه.یا همین امشب که خودشون برای شام املت خرما درست کردن.(البته با نظارت من).خودشون پختن و آوردن و خوردن و بردن! اینجا هم کلی بهم ریختن ولی من ذوق کردم.معمولا تو این کارا موطلایی کلی بزرگتری میکنه و میشه رئیس.

2.اولای سال تحصیلی گفتم موطلایی خیلی سر ِ مشق و املا نوشتن اذیت میکنه؟ الان خیلی اوضاعمون بهتر شده.هنوزم چون عجوله زیاد خط و تمیزی دفترش چنگی به دل نمیزنه ولی مثلا روزهای تعطیل تا هشت صبحانه شو خورده و هشت تا ده میشینه و مینویسه(خودمم باید بالاسرش باشم حتما).ده به بعد هم میرن تو حیاط با خیال راحت با دوچرخه و بقیه وسایل پی بازی.

3.پارسال فک کنم همین موقع ها اوضاع مالی داغون بود و شرکت هی تعطیل میشد و دغدغه ی هزار تا چیز رو داشتیم.امسال ولی شکر خدا شرکت افتاده رو روال و از نظر مالی هم اوضاع خوبه و کلی از اینور و اونور رسیده جوری که دیگه دغدغه ی پول رو نداشته باشیم.ولی خوب میم نیست.کلا همه جا تنهام.امشب تو خونه خودم.فرداشب خونه مامانم و پس فردا شب خونه مامانش.دارم فک میکنم تحمل کدوم حالت سخت تره؟ بی پولی یا تنهایی؟ (قطعا بی پولی! نبود میم رو میشه یه جوری تحمل کرد)

4.فردا صبح قراره بریم به مادرها سر بزنیم و کادوشون رو بدیم.مامان ها عشقن.فک میکنم مادر بودن کار خیلی بزرگ و سختیه و من هنوز خودم رو در این مورد خیلی بچه و خام میدونم و اینکه کسی بخواد بهم تبریک بگه برام خیلی نامانوس و غریبه.


توجه؛ این پست حاوی جزئیات حوصله سر بر هست.حال ندارید، نخونید!

دیدین میگن مامانا شونصد تا دست دارن و بلدن همزمان کلی کار رو به صورت موازی پیش ببرن و ساپورت کنن؟امروز یه چشمه از این ویژگی رو از خودم نشون دادم! بعد از نیم چرتکی که بعدظهر داشتیم با نوای "مامان گشنمه، مامان گشنمه" پاشدم و سیب زمینی گذاشتم سرخ بشه و همزمان لباس های تو حیاط رو جمع کردم و هرکدوم رو گذاشتم سر جاشون و غذای جوجه ها رو دادم و تخم مرغ هاشون رو برداشتم و سیب زمینی ها که حاضر شد دادم به طفل ها که داشتن فیلم میدیدن.

یکمی جمع و جور کردم و فیلم تموم شد و نشستیم سر مشق موطلایی.نصف شون رو نوشت و پاشدیم وسط جنگ و دعواشون میوه آوردم و پوست گرفتم که خودشون خورد کنند و بشقابشون رو تزیین کنن.میوه ها رو که خوردن باباهه از راه رسید.نشستیم به حرف زدن و اونام رفتن سراغ بازی.جوراب و دکمه ای که کنده شده بود رو دوختم و سرشب باز اطفال گشنه شون شد و باباشون نه! همبر داشتیم که سرخ کردم و گوجه و کلم و کاهو هم با کمک و همراهی خودشون گذاشتیم تنگش و با نون باگت و سس نوش جان کردند.

بعد همونطور که داشتم به موطلایی املا میگفتم دو جور غذا برای نهار موطلایی و میم گذاشتم چون سلیقه ی غذایی شون یکم متفاوته :/ (فردا صبح زود من و خانوم کوچولو و مامانم با یه اکیپ خانومانه قراره بریم یه گردش کوتاه مدت یک روزه توی یک شهر دیگه).خلاصه اینکه ساعت ۹ شب باباهه بیدار شد و در حاشیه دیدیم و ساندویچ همبر اوشون هم آماده شد و یه دونه هم واسه نصفه شب سرکارش (خانوادگی شکمو هستیم ما!) گذاشتم و ساعت ده راهیشون کردیم.موطلایی مسواک زد و جلوی تلوزیون غش کرد.

ظرف ها رو شستم و آشپزخونه رو مرتب کردم و اتاق ها رو یکم سرو سامون دادم و کیف و وسایل مدرسه موطلایی و چیزهایی که خودمون لازم داریم برای فردا رو حاضر کردم و خانوم کوچولو هم خوابید بالاخره.غذاها رو که خنک شدن گذاشتم یخچال و آشپزخونه رو مرتب کردم و بعد هم دوش گرفتم و الان هم زیر پتو کنار بخاری.گرم ِ گرم ِ گرم!

حالا این وسط پیام هام رو هم چک کردم و چندتایی کامنت گذاشتم و کفش ها رو مرتب کردم و عروسک ها و لباس هایی که خانوم کوچولو روزی صدبار میاره میریزه وسط رو جمع کردم و الان خونه بالاخره به آرامش و سکوت رسیده.فردا اولین باره که قراره مجردی با یه گروه از خانوم هایی که زیاد هم نمیشناسمشون بریم جایی.امیدوارم تجربه ی خوبی باشه و خوش بگذره و خانوم کوچولو هم خسته نشه.


بازم دور شدم از اینجا و از نوشتن چون خبرهای خوبی نبود و حال خوبی نبود برای نوشتن.از امروز میخوام یه مدت روزانه نویسی داشته باشم برای عوض شدن فضا و بهتر شدن حالم و با عرض معذرت از دوستای خوبم کامنت ها رو میبندم.

امروز بهتر از روزهای قبل بود.به دلیل کارهایی که دیروز انجام دادم برای خودم.با میم همچنان سر سنگین هستیم.برنامه م این بود که امروز اتاق بچه ها رو تمیز کنم.ولی از صبح اینکارا رو انجام دادم.جمع و جور و صبحانه با دخترها.کارهای بهداشتیشون.کمک به موطلایی که مشقاشو بنویسه.درست کردن بادبادک برای رفتن تو حیاط و بستن پشت دوچرخه شون(از صبح باد شدیدی میاد).میان وعده شون!!! تصمیم برای نهار و شستن لباس ها و  هنوز معلوم نیست کی برسم به اتاق.

کنار اومدن با بعضی چیزها خیلی سخته.باید بپذیری و قبول کنی که این زندگی توئه و این چالش ها هم توش هست و خواهد بود احتمالا و دیگه در مواجه های بعدی کمتر خودت رو عذاب بدی.من الان در این مرحله هستم.قبول کردمشون ولی هربار در مواجهه باهاشون بازم کم میارم.من و میم تو این سالها خیلی تغییر کردیم و جفتمون تو بیشتر زمینه ها متعادل تر شدیم.ولی بازم چیزهایی هست که.

موطلایی این هفته تعطیل بوده و همچنان هم ادامه داره تعطیلات.نمیدونم چرا این ترسی که افتاده به جون همه از بیماری رو من ندارم.شاید چون یه بی خیالی خاصی در من موج میزنه تو این زمینه ها().البته این به این معنی نیست که رعایت نکنیم.

دارم یکی از آلبوم های قدیمی معین (پرواز) رو گوش میدم و هم خوانی میکنم.

باد و خاک شدید مهمون نه ی هر سال دم عیده ماست!


میم از امروز شیفت عصره.صبح ساعت هفت با موطلایی بیدار شدن و صبحانه خوردن.اومدم تو اتاق خوابیدم با پس زمینه صداشون که با هم صحبت میکردن.بعدم خانوم کوچولو بیدار شد و سروصداهاشون بیشتر شد.هشت و نیم بعد از یه چرت دلچسب از اتاق تاریک اومدم بیرون در حالی که نور و روشنایی همه جا رو پر کرده بود و بوی زندگی می اومد.

امروز روز سوم قرارمه و حالم از همیشه بهتره.از طرفی اینجوری جلوی پرخوری های عصبی وحشتناک و ریزه خواری های بین روزم هم گرفته میشه‌‌.هرچند موقع افطار یه مقداریش جبران میشه ولی این خوردن با لذت هست و اون خوردن با عذاب وجدان بود.

مدرسه ها تا دوشنبه تعطیل شدن و خانوم معلم موطلایی تدریس درس جدید رو از طریق ارسال فیلم و عکس تو واتساپ شروع کرده و مشق امروز رو هم داد.درس امروزشون " ژ "بود.همون درس ژاله و منیژه و ژاکت و پژمرده.دیدن فیلم تدریس برای ما هم خیلی لذت بخش بود.

مراسم خواهر میم هم لغو شد و افتاد برای بعد از عید و از این بابت خیالمون راحت شد.مامانمم دیروز لباس مشکی شون رو دراوردن و از عزا دراومدن.خداروشکر روحیه اش خیلی خیلی بهتر شده.


امروز از صبح افتادن رو دور نق نق و غر که همه بازیها تکراری شدن دیگه چیکار کنیم، خسته شدیم از حیاط رفتن.تو بیا با ما بازی کن.بیا فلان کار رو بکنیم بیا کیک بپزیم و غیره.این یک هفته انواع بازی ها رو امتحان کردن و همه چیز یکنواخت شده دیگه.فردا هم احتمالا مدرسه ها باز هستن و نمیدونیم که باید چیکار کنیم.بفرستیم دخترک رو یا نه.دیگه اعتمادی به هیچکدوم از حرفاشون نیست و وقتی میگن سلامتی و جون تک تک بچه هاتون برای ما مهم است، اتفاقا همون جاییه که باید ترسید!

دیروز رو به نیت گره زدن طناب رابطه با خدا (که خیلی وقته تبدیل به نخ و بعد هم کلا پاره شد) و نزدیک تر شدن، روزه گرفتم و امروز هم.تصمیم مهمتر این بود که با دخترها تحت هر شرایطی با ملایمت و نرمی رفتار کنم و مهربون باشم و عصبانی نشم.عصر گذاشتیمشون جایی و با میم یه دونفره عالی داشتیم تا آخرشب.با رعایت جوانب احتیاط رفتیم خرید و شام و خاطره شد همه چیز.

هفته آینده مراسم عقد خواهر میم هست و نمیدونیم برگزار میشه تو این شرایط یا نه.اگه جواب مثبت باشه برای بچه ها باید لباس بگیریم و خودمم کلی کار دارم ):

الان دوتا کارتون کفش بهشون دادم و سرگرم درست کردن تخت خواب برای عروسک ها شدن.چه خوب! حالا باید به فکر بازی بعدی و نهارشون باشم.اگه از حالا تعطیل بشن تا ۱۵ فروردین دیگه باید یه فکر اساسی بکنیم واسه سرگرم کردنشون (:


1.ما هم مثل بقیه این روزها رو میگذرونیم،به امید تموم شدن خبرهای بد و به امید،شنیدن بوی بهبود ز اوضاع جهان(: بازی میکنیم.مشق مینویسیم.فیلم سینمایی های شبکه ی پویا رو هر روز میبینن.با گوشی بازی میکنن(مجبوریم آقا مجبور).شبا با هم آنشرلی میبینیم.کتاب میخونیم.بازی میکنیم.آشپزی میکنیم.اونا بهم میریزن و من پشت سرشون جمع میکنم و این چرخه ادامه داره.

2.خدا رو سپاس که نعمت اینترنت رو این روزها به ما ارزانی داشت (: وگرنه دق میکردیم.اینجوری از طریق گروه های خانوادگی و تماس تصویری از جیک و پوک هم با خبریم و دلتنگی ها کمتر میشه.تازه چند روز پیش یه گروه زدیم متشکل از خانوم های جوان فامیل و هر روز تجربه های آشپزی مون رو به اشتراک میزاریم و این خیلی لذت بخشه و  کلی انگیزه و ایده میده به آدم. 

3.قرار شخصیم ادامه داره و فردا هشتمین روزی هست که روزه میگیرم.نمیگم همیشه و در همه حال خوب بودم.نه.ولی بیشتر اوقات خوب بوده و این یک احساس و حال درونیه بنظرم.من قلق خودم دستمه و میدونم اینجوری بهتر میشم.امشب داشتم به این فک کردم که امسال با همه ی خبرای بدش، بر خلاف سال گذشته اوضاع شرکت میم روبراه شد و مشکلات مالی مون کمتر شد و ماجرای شین تمام شد و مشکلات خانواده ی پدری هم کمتر شده و همین ها کلی برای من جای شکر گذاری داره و دارم سعی میکنم سیاه نبینم همه چیز رو.

4.از خواهر زاده یه سری فیلم خارجی گرفتم که ببینم.قسمت اول سریال "چرنوبیل" رو دیدم.با اینکه موضوعش جالب و واقعیه یکم خشن بود به نظرم." تلقین" و "پنج وجب فاصله" هم بودن که دومی رو تا نصفه دیدم و فرصت نشد دیگه.اگه دیدید و نظری دارید بگید بهم.

5.امشب بازیشون این بود.با پتو خونه درست کردن و زیرش آتیش روشن کرده بودن(مثلا).چون اینا خونشون تو قطب جنوب بوده.از این خونه یخی ها که تو کارتون پینگو هست.پنگوئن ها هم دوستاشون بودن‌.بعد خرسای قطبی قرار بوده بهشون حمله کنن و اینام نقشه کشیدن و فرار کردن و اومدن خونشون تو قم! (زیر میز آشپزخونه).سر راه یه توک پا با عجله اومدن از سوپر مارکت (من ^_^) خوراکی و آذوقه گرفتن.حرفهایی که بین خودشون و در حین بازی میزنن خیلی با حال بود و من بیشتر مواقع یواشکی گوش میدم حرفاشون رو!

6.به تبع خونه نشینی و وقت بیشتری که با هم میگذرونن دعواها و کل کل هاشون هم خیلی خیلی بیشتر شده. دیگه وارد جزئیات نمیشم.فقط امروز صبح که موطلایی داشت مشق مینوشت و باید با "خواهر" جمله میساخت خانوم کوچولو سریع برداشت گفت؛ بنویس خواهر من مایه ی دردسر است!!! (خودش رو میگفت بچم)

7.موطلایی خیلی حرفه ای شده تو دوچرخه سواری و قشنگ مسیرهای طولانی رو بدون کمک و توقف طی میکنه.دختر خاله،که دو سال بزرگتر از خودشه : موطلایی چقد خوب میری! چه جوری یاد گرفتی انقدر زود؟ موطلایی درحالی که باد به غبغب انداخته : الکی که نیست! شب تا صبح، صبح تا شب رکاب زدم و روندم تا به اینجا رسیدم! راست میگه البته.دهن مارو سرویس کرد این مدت(:

8.دو سه هفته پیش چقدر در مورد پانزده اسفند برنامه ریختیم و صحبت میکردیم.در مورد آرایشگاه و لباس خودمون و بچه ها و خیلی چیزای دیگ.حتی یادمه من کلی حرص خوردم که میم شیفت شبه و اگه نتونه مرخصی بگیره چه کنیم! حالا ۱۵ اسفند شده و قرار نیست هیچ کدوم از اون کارها انجام بشه و خدا برای هزارمین بار به من حالی کرد که صبر کن.عجله نکن.ببین من برات چه خوابی دیدم.بعد حرص بخور(:

9.خنده مسری یه بچه ها.دیدین یکی میخنده بقیه هم، حتی اگه دلیلش رو هم ندونن، بی اختیار لبخند میزنن؟ بخندید و پخش کنید ویروس خنده رو.لازم نیست هر روز بریم و ته و توی  همه ی خبرهای ویروسی رو دربیاریم.الان دیگه هرچی لازم بوده بدونیم رو میدونیم.فقط بهداشت رو رعایت کنیم و خونه بمونیم.همین (:


با صدای بارش باران و وزش باد از خواب پریدم.رفتم پشت پنجره، پرده رو زدم کنار، مثل تو فیلم ها که شلنگ آب میگیرن، با همین شدت بارون میومد.ولی خوب کوتاه بود عمرش و الان تموم شده و "آسمان صاف و شب آرام، بخت خندان و زمان رام" شده.

حالا منم و خوابی که از سرم پریده و خبرهایی که تو دلم ولوله ایجاد میکنن که ای دل غافل کرونا رو ببین تا کجاها اومده و چه ها کرده.این وسط میم فردا عصر باید بره یه شهر دیگه برای چند روز به خاطر یک فوریت.دلم آشوبه و  میترسم از تنهایی ای که باید چند روزی مهمون خونه ام باشه و نگم از نگرانی هام بابت سلامتیش.


دارم "ساغرم شکست ای ساقی" سالار عقیلی رو گوش میکنم و لذت میبرم.


شب سردی است و من افسرده
راه دوری است و پایی خسته
تیرگی هست و چراغی مرده

می کنم تنها از جاده عبور
دور ماندند ز من آدمها
سایه ای از سر دیوار گذشت
غمی افزود مرا بر غمها

فکر تاریکی و این ویرانی
بی خبر آمد تا با دل من
قصه ها ساز کند پنهانی

نیست رنگی که بگوید با من
اندکی صبر سحر نزدیک است
هر دم این بانگ بر آرم از دل
وای این شب چقدر تاریک است!

خنده ای کو که به دل انگیزم
قطره ای کو که به دریا ریزم
صخره ای کو که بدان آویزم

مثل این است که شب نمناک است
دیگران را هم غمی هست به دل
غم من لیک غمی غمناک است.


☆با مامانم تلفنی صحبت میکردم.صداش پر از غم بود و میگفت خیلی سخت میگذره.مادری که عادت کرده همیشه بچه هاش بیان و برن و خونه اش پر از شلوغی و سروصدا باشه.بهش میگم چاره ای نیست.یه جوری باید خودمون رو سرگرم کنیم که این روزها بگذرن.

☆من برعم هیچوقت وقت اضافه ای نداشتم که به این چیزها فکر کنم.اینجا همیشه یه کاری برای انجام دادن هست.فقط باید انتخاب کنم که حالا وقت چیه و کدوم کار باید انجام بشه! متاسفانه نوشتن و وبگردی و دیدن فیلم هایی که نیمه کاره موندن از علاقه مندی های هستند که همیشه آخر برنامه هستن و معمولا وقتی براشون نمی مونه ):

☆خوشبختانه تو زمینه آشپزی مثل نوگلی هستم که شکفته و هر روز به تجربیات جدید دست میزنیم و خوشمزه جات می آفرینیم! به همین جهت عصرها موقع آشپزی بسیار سرحال و پر انرژی هستم.قرارم همچنان ادامه داره و روزه میگیرم.مینویسم که یادم بمونه این روزهای کرونایی و قرنطینه رو چه جوری گذروندیم.

☆بازم اینجا جا داره تشکر ویژه کنم از دست اندر کاران شبکه پویا و نهال که هر روز انیمیشن های باحال میزارن و بچه های ما رو برای ساعتی هم که شده سرگرم میکنن!

☆یادم نمیاد آخرین باری که از خونه رفتم بیرون کی بود ):

☆خانوم معلم موطلایی مرتب درس میده و مشق جدید.خسته شدم.مدرسه میرفت راحت تر بودیم.دلم میخواد بهش بگم وا بده عزیزم.اینا بچه ان.کنکوری که نیستن!

☆همین افراط و تفریط ها هست که کارمون رو خراب میکنه.بعضی ها رو دیدین چه طوری این روزها خودشون و اطرافیان و خونه زندگی شون رو بستن به الکل و وایتکس و مواد ضد عفونی کننده! چتوووونه خب؟

بعضیام از اونور بوم افتادن.همه چیز رو گرفتن به بی خیالی و میگن هیچی نمیشه و باعث دردسر و بدبختی برای خودشون و دیگران میشن.

همین دیگه.

دلم تنگه.


☆زمانی که موطلایی هنوز به دنیا نیومده بود باباش از یه سفر دور و دراز براش یه عروسک بامزه خرید که نه شبیه آدمیزاد بود و نه شبیه جک و جانورها! پشمالو بود و دستش رو که فشار میدادی پاهاش رو مثه پنگوئن بالا و پایین میکرد و یه شعر عحیب غریب میخوند که با عبارت "چوپی چوپی چوپی لاویندا." شروع میشد.واسه همین اسمش رو گذاشتیم چوپی چوپی.

چوپی چوپی سالها زیر دست موطلایی بود و بعدشم خانوم کوچولو و داغون شده بود تقریبا.جوری که زیپ پشتش رو که باز میکردی دل و روده اش میریخت بیرون.دیگه من مخفیانه از جلو چشمشون جمعش کردم و گذاشتم تو انباری(چون یادگاری بود).حالا خانوم کوچولوی ما در جریان تمیز کردن انباری این جناب چوپی چوپی رو دوباره پیدا کرده و شده همدم و مونسش.یه رابطه ی عجیب غریب و خاص.یه احساسی مثه اینکه یه بچه ای رو مادرش ولش کرده باشه (یعنی موطلایی) و یه آدم ظالم (یعنی من) اونو انداخته باشه بیرون و بعد یه آدم مهربون (یعنی خانوم کوچولو) اونو از تو خیابون پیدا کرده و گرفته زیر پرو بالش! باور کنید الان همین احساس رو بهش داره.اصن هرچی از پیچیدگی دنیای بچه ها بگم کم گفتم.

☆یه گروهی بود که به یه نیت خاص تشکیل شد و منم عضو شدم.بعد کم کم به یه سمت و سوی دیگه رفت وهر روز کلی پیام و حرف اضافی که آدم رو کلافه میکرد.از اونجایی که مدیر گروه آشنا و فامیل بود مدت ها تو رودروایسی مونده بودم که چه کنم.امشب دل رو زدم به دریا و عذرخواهی کردم و اومدم بیرون.میخواستم بگم که بدونید هنوز هستن آدم هایی که اینجا هم نه گفتن براشون سخته و من دارم تمرین میکنم با همین تصمیم های کوچیک که اولویتم خودم باشم نه دیگران.

☆فیلم " کتاب جنگل" رو امشب با بچه ها دیدیم و با اینکه خیلی قدیمیه، چون رابطه خوبی با حیوانات ندارم، هیچوقت ندیده بودمش.با این حال به نظرم فیلم خوبی بود ولی خوب بعضی جاهاش یه خورده خشن و ترسناک بود و مناسب بچه ها نبود.لازمه بگم که این فیلم امشب از شبکه نهال پخش شد؟ :/

☆باید فکر و ذهنمون این خاصیت رو میداشت که هرشب سر یه ساعت خاص کلید پاورش رو بزنیم و بهش بگیم عزیزم امروز هم تمام شد و به خاطره ها پیوست.همه ی پرونده های بازت رو ببند و ادامه غم و غصه و نگرانی هات رو بزار برای فردا و بعد بریم به آغوش یه خواب عمیق! نه اینکه آخر شب ها تازه بشه جولانگاه این غول های بی شاخ و دم ترسناک لوس که نتونی حتی از ترسشون چشم رو هم بزاری!


امروز ظهر بعد از نوشتن پست قبل خوشحال و پر انرژی پا شدم و رفتم سراغ کارها.ولی هرچی میگذشت انرژیم کمتر میشد‌.عصر یه لحظه به خودم اومدم و دیدم با تمام وجود دارم داد میزنم سر دخترها.اونم سر اینکه با هم دعواشون شده بود و هیچکدوم کوتاه نمی اومدن.بعد هم که شیشه های ویترین کمد بچه ها در اثر اشتباه من اومد پایین و خورد و خاکشیر شد و به سختی جمعشون کردم و .کلی طول کشید تا همه جا تمیز شد.باز تو حمام خانوم کوچولو از رو چهارپایه افتاد و زخمی شد و سبزی پلویی که درست کرده بودم به مسخره ترین شکل ممکن شفته شد‌‌‌.این وسط تو صحبت ها و چت کردن هامون هم یه چیزای مسخره ای گفتم که بعدش حسابی پشیمون شدم.ساعت ۹ که کارم تموم شد رفتم دوش گرفتم و اونجا از شدت گریه به هق هق افتادم.آخرشب که میم اومد نشستیم و صحبت کردیم و به این نتیجه رسیدیم که هیچکدوم از اینها اینقدر مهم نبودن که باعث اینهمه تلخی و ناراحتی بشن.اینهمه حساسیت و نوسانات خلقی قطعا به دلیل پی ام اس بوده.یعنی بعضی وقتا به مرگ میرسونه آدم رو!

الان خوبم.طوفان فرونشسته.داشتم به تماس تصویری امشب با مامان و بابا فک میکردم و اون موقع که دیدم سبزه و اینا خریدن کلی شاکی شدیم که چرا رفتین بیرون.اونام با خنده جواب می دادن.

آآآخ که چقدر دلتنگشون هستم و نمیدونم که آیا فردا بشه ببینیمشون یا نه.

لعنت به این ویروس لعنتی ):


به دعوت

شارمین عزیز در آخرین ساعات سال نود و هشت میریم که داشته باشیم هشت لبخند برگزیده امسال رو! البته لبخند و حال خوب زیاد بوده و خیلی هاش رو یادم نیست و کوچولو موچولو و ساده هستن واسه من اغلب.

1.اولین روزهای سال ۹۸.رفتیم یه جای دور و خارج از شهر.بالای تپه ها.دنیا زیر پامون بود.نشستیم اون بالا حرف زدیم و خندیدیم از ته دل (:

2.صبح 31 شهریور که رفتیم مدرسه برای جشن شکوفه ها و موطلایی کلاس اولی شد.یه حس عجیب و دوست داشتنی ته دلم بود.یه بار که رفت برای یه کاری و برگشت نشناختمش (تو روپوش مدرسه) و کلی خندیدیم (:

3.تو اون روزهای آشوب آبان ۹۸ و قطعی نت وقتی تو بیمارستان بودم برای عمل مامانم، صبح زود خبر دادن که برادرزاده ام به دنیا اومده و من این خبر رو با خوشحالی زیاد به مامانم گفتم (:

4.تولدی که امسال برای دخترها گرفتیم و هدیه سوپرایزی که میم گرفت براشون و برق چشاشون وقتی دوچرخه رو دیدن و باز هم لبخند ما (:

5.وقتی خواهر میم تماس گرفت و گفت که خواهر کوچیکه جواب مثبت داده و قبول کردن.قشنگ یادمه.اول صبح زنگ زد و تبریک گفتیم و کلی ذوق کردم براشون (:

6.یه شب که تنها بودم و میم از راه دور یه کلیپ فرستاد که به اسم من بود و مخصوص مخصوص خودم.کلی ذوق کردم و نیشم با دیدنش تا بناگوش باز شد (:

7.آخرین باری که جمع شدیم خونه مامانم همگی و کلی حرف و بازی و سروصدا داشتیم.(آخرای بهمن بود گمانم).اون شب یکی از معدود شب هایی بود که ناراحتی و حرف و حدیثی نبود و بدون دغدغه شاد بودیم و خوش گذشت (:

8.دونفره هایی که با میم داشتیم.آخرین بار همون اواخر بهمن بود که بچه ها رو گذاشتیم جایی و رفتیم بازار و کلی خرید کردیم بدون دغدغه و بدون حساب و کتاب. داشتن پول تو حساب همیشه دلیل بزرگی برای شادیه (:

پی نوشت یک: دعوت میکنم از همه شماهایی که اینجا رو میخونید.بنویسید و با یادآوریشون لبخند بزنید.

پی نوشت دو: اینجا از صبح زود داره بی وقفه بارون میاد.بارون برای ما کویر نشین ها یعنی روزهای خوب در راهند.

پی نوشت سه: دخترها تخم مرغشون رو رنگ زدن و سفره هفت سین شون رو هم چیدن و این وسط هی میرن تو بارون و میان و شادی میکنند.


یکی از خوبی های وبلاگ اینه که میتونی هر موقع دلت خواست برگردی و به گذشته نگاه کنی و ببینی سال قبل این روزها کجا و در چه حالی بودی.

امروز ۲۸ اسفند ۹۸ بود و من انگار که دنیا برام همین چهار دیواری کوچیک خونه ی خودمون هست.غرق در دنیای خودمونیم و انگار که اون بیرون توی این شهر هیچ خبر و صدایی نیست.اینجا که همه چیز در امن و امان است!

امروز در کنار برنامه های روزانه و همیشگی، صبح رفتیم سه تایی تو اتاق و عروسک ها رو تلنبار کردیم وسط.من شدم خانوم دکتری که نخ و سوزن و قیچی به دست آماده ویزیت مریض هایی هست که خیلی وقته منتظر چنین روزی بودن و اون دوتا هم مثل  پدر و مادرهای دلسوز یکی یکی بچه هاشون رو نشون میدادن و عیب و ایراد هاشون رو میگفتن‌‌.بعدظهر همگی رو سوار ماشین لباسشویی کردیم و شستیم و بعد تو هوای دلبر و ابری امروز توی حیاط یکی یکی آویزان شدن که فردا صبح بشه و آفتاب بیاد و خشک و تمیز برگردن سرجاشون.نزدیک غروب وقتی صدای اذان از مسجد محل می اومد، داشتیم حیاط میشستیم و دخترکان با جارو و تی همراهی میکردن.خونه یکم فضای بهتر و متفاوت تری گرفته و از این بابت خوشحالم.

دارم به کارهای باقیمونده فکر میکنم و بعد میگم حالا خیلی هاش نشد هم نشد.سخت نگیر.امسال که خیلی چیزها سر جاش نبوده.اینم روش.ولی بازم یه چیزی ته دلم رو قلقلک میده که تو تلاشت رو بکن.سلامتی باشه الهی.

۲۸اسفند ۹۸ هم تمام شد! ودیگر تکرار نخواهد شد.


یکی دو ساعتی هست که دراز کشیدم زیر پتو و گوشی رو گرفتم دستم که بنویسم ولی همش به گشت و گذارهای بیهوده گذشت.ده روز اول سال هم مثل برق و باد گذشت.که میتونم بگم برای من از سالهای قبل بهتر بود.جدا از تبعات بهداشتی و اجتماعی و ملی میهنی که این بیماری داشته از نظر شخصی برای من که آدم درون گرا و کم حرفی هستم این تو خونه موندن ها آنچنان هم بد نبوده.

ما معمولا تعطیلات پر باری نداشتیم و حتی چالش هایی سر اینکه چه کنیم و کجا بریم و کجا نریم با میم داشتیم در هر مناسبتی و معمولا چون حساسیت من زیاده تو ارتباط و رفت و آمدها استرس هایی بهم وارد میشد که خوب امسال خبری نیست و آرامش بیشتری دارم.

هوا ابری و تاریکه.با مامانم صحبت می کردم.تنها بود و بی حوصله.تازه داشت یکمی بهتر میشد و حالش خوب میشد که این ویروس سروکله اش پیدا شد.کاش بهتر باشن.‌کاش بتونه یه جوری خودش رو سرگرم کنه که کمتر آسیب ببینه.

امشب قراره لازانیا درست کنیم.میم پیشنهادشو داد.حالا دخترها مدام میپرسن کی شب میشه،کی شب میشه(: انواع غذاها و کیک و فست فود خونگی رو امتحان کردیم این یکماه گذشته.بعد از پایان قرنطینه و تعطیلات نترکیم صلوات(:


یکی میگفت روز طبیعت امسال واقعا روز طبیعته!چون یه ویروس کوچیک دست و پای ما آدم ها رو بسته و نمیتونیم بریم و مثل هر سال طبیعت و جنگل و کوه ودریا و دشت ها رو به گند بکشیم و بعد غروب با خوشحالی برگردیم خونه هامون.واقعا درست میگفت!


گلای محمدی تو باغچه باز شدن.چندتایی رو چیدم و آوردیم گذاشتم توی لیوان که غنچه هاش باز شه.آخ آخ از عطرشون.با روان آدم بازی میکنه.چقدر خوبه که اردیبهشت تو راهه و گل ها دارن باز میشن.


اگه علاقه مند به ایرانگردی و گردشگری و آشنایی با طبیعت ناشناخته ایران هستید، مستند "ایرانگرد" رو ببینید.جواد قارایی بنظرم خیلی کارش درسته.


امروز میخواییم ذرت مکزیکی درست کنیم تو خونه.اینم آخ آخ (: .یعنی ۹سال زندگی مشترک یک طرف و این یکماه آخر یک طرف.از نظر آشپزی و درست کردن چیزای جدید و قضای حاجت شکم (:


دیشب بادبادک باز رو شروع کردم.البته کتاب صوتیش رو.ولی خوب به جایی نرسید و خوابم برد.حالا امروز و امشب اگه فرصتی پیش بیاد برم سراغ ادامه اش.یه کانال تلگرامی پیدا کردم پر از کتاب صوتی.


سه تا آهنگی که دیروز و امروز ورد زبونم شدن و مدام گوش میکنم؛ "عمدا از تو میپرسم کجا" سینا شعبان خانی ، "مرا بگیر آتشم بزن و جان بده به من و در سپیده جان روشن باش" علی زند وکیلی و آخری هم "در پی چشمت شهر به شهر خانه به خانه شدم روانه" رضا بهرامه


این روزها نیمه شب و دم صبح و اوایل صبح از نظر اضطراب و کلافکی در اوج هستم.دلیلش رو نمیدونم.در این حد که با ناامیدی چشم باز میکنم و کارهای اول صبحم رو انجام میدم.در صورتی که قائدتا آدم ها باید اول صبح حالشون بهتر و امید به زندگیشون بیشتر باشه.بعد هرچی که میگذره بهتر میشم و غروب و شب عالی هستم و دوباره آخرشب وخوابیدن و هجوم افکار منفی.

 الان هم تو دلم آشوبه.آشوبی که دلیل قانع کننده و مهمی نمیتونم براش پیدا کنم.هستن.ولی همون نگرانی های دم دستی و همیشگی.

یه خوابی هم هست که هر چند ماه یکبار میبینم.یک نفر ناشناس(در واقع میشناسمش و میدونم کیه) هی سعی میکنه به من نزدیک بشه و من ازش فرار میکنم.به هر طریقی، پیام میده، زنگ میزنه، میاد خونه پدرم، تمام خوابم به ترس و دلهره میگذره.معمولا زمانی که دیگه راه فراری نیست بیدار میشم! این آدم مربوط به یک گذشته ی دوره که نمیدونم چرا پاک نمیشه از ناخودآگاهم.با اینکه من سالهاست به این موضوع فک نمیکنم دیگه.

دیشب بعد مدت ها اخبار و آمار ویروس رو چک کردم و دیدم واویلا فقط از روز یکشنبه تا دوشنبه حدود ۳۰۰۰نفر جدید مبتلا شدند.خدا عاقبتمون رو به خیر کنه.


شبا موقع خواب من وسطشون میخوابم.یه خورده حرف میزنیم و بعد میگم حالا بخوابیم و می بوسمشون و دستاشون رو میگیرم.لمس کردن و گرفتن دستاشون خیلی خیلی حس غریبی داره.یه جورایی وابسته شدم به این پچ پچ های قبل از خواب و بازی دست ها.گرفتن دست یه جور تبادل انرژی هست بین دوتا آدم.انگار که دوست داشتن و عشق اینجوری جاری میشه بینشون و قدرت میگیره.

موطلایی امروز دوبار گریه کرد.به دلایلی که خیلی هم الکی نبودن و میشد بهش حق داد.بدبختانه گریه اش داره شبیه آدم بزرگا میشه یعنی فقط مظلومانه اشک میریزه و چشاش سریع قرمز میشه.وقتی اینجوری میکنه انگار یکی قلب من رو مچاله کرده و داره هی چنگ میزنه!

در حالی که گریه ی خانوم کوچولو در اغلب موارد هنوز همون تم بچه گونه با صدای بلند و جیغ و داد رو داره.قسمت خوشحال کننده اش اینه که سریع آروم میشن و حالشون خوب میشه و یادشون میره و چقد خوبه این موضوع.

پ.ن۱:سیاوش قمیشی میگه، هرکی خوابه خوش به حالش. ما به بیداری دچاریم!

پ.ن۲:پست دویست یه چیز جالب داشت و اون اینکه وقتی میخواستم عنوان رو وارد کنم کلی فکر کردم دویست چه جوری نوشته میشه! یعنی از بس این روزها سر املا و ریاضی با موطلایی سروکله زدم همین نیمچه سوادی هم که داشتم نابود شد!


نمیدونم شماها این روزها رو چه جوری میگذرونید.برای من به همون اندازه که نیمه اول فروردین با حال خوب و به سرعت باد گذشت نیمه ی دوم داره بی نهایت سخت و کشدار و حوصله سر بر میگذره.حالم مثل ابر و بارون بهاره. گاهی خوبم و گاهی خراب.مثل رگباری که یه لحظه میگیره و همه جا رو خیس میکنه و چند لحظه بعد خورشید از اون طرف آسمون نمایان میشه.انگار نه انگار که چیزی بوده.

هی به خودم میگم درست میشه.صبر کن.اوضاع بهتر میشه و از اونطرف می شنویم که نه خیر! این دوست عزیز به این زودی ها قصد نداره دست از سر کچل ما برداره.

دلم برای دخترها میسوزه.حس میکنم همه چیز تو زندگیم تکراری و خسته کننده شده و همینطور بدون هدف و برنامه ریزی داریم روزها رو سپری میکنیم.

دلم یه خبر خیلی خوب میخواد.یه هیجان بزرگ.یه تغیییر.همش فک میکنم چی الان میتونه حالم رو خوب کنه؟ و به هیچ جوابی نمیرسم و این یکم ترسناکه به نظرم.نه اینکه هیچ گزینه ای نباشه.نه‌.هستن ولی.

لعنت به این بعدظهر های طولانی و لعنت به هوایی که داره گرم میشه.

من دلم پاییز و زمستون میخواد خوب!


یکی از خوبی های وبلاگ اینه که میتونی هر موقع دلت خواست برگردی و به گذشته نگاه کنی و ببینی سال قبل این روزها کجا و در چه حالی بودی.

امروز ۲۸ اسفند ۹۸ بود و من انگار که دنیا برام همین چهار دیواری کوچیک خونه ی خودمون هست.غرق در دنیای خودمونیم و انگار که اون بیرون توی این شهر هیچ خبر و صدایی نیست.اینجا که همه چیز در امن و امان است!

امروز در کنار برنامه های روزانه و همیشگی، صبح رفتیم سه تایی تو اتاق و عروسک ها رو تلنبار کردیم وسط.من شدم خانوم دکتری که نخ و سوزن و قیچی به دست آماده ویزیت مریض هایی هست که خیلی وقته منتظر چنین روزی بودن و اون دوتا هم مثل  پدر و مادرهای دلسوز یکی یکی بچه هاشون رو نشون میدادن و عیب و ایراد هاشون رو میگفتن‌‌.بعدظهر همگی رو سوار ماشین لباسشویی کردیم و شستیم و بعد تو هوای دلبر و ابری امروز توی حیاط یکی یکی آویزان شدن که فردا صبح بشه و آفتاب بیاد و خشک و تمیز برگردن سرجاشون.نزدیک غروب وقتی صدای اذان از مسجد محل می اومد، داشتیم حیاط میشستیم و دخترکان با جارو و تی همراهی میکردن.خونه یکم فضای بهتر و متفاوت تری گرفته و از این بابت خوشحالم.

دارم به کارهای باقیمونده فکر میکنم و بعد میگم حالا خیلی هاش نشد هم نشد.سخت نگیر.امسال که خیلی چیزها سر جاش نبوده.اینم روش.ولی بازم یه چیزی ته دلم رو قلقلک میده که تو تلاشت رو بکن.سلامتی باشه الهی.

۲۸اسفند ۹۸ هم تمام شد! ودیگر تکرار نخواهد شد.


1.بعد از ۲۴ ساعت پنل مدیریت رو که باز کردم دوازده تا ستاره ی روشن دیدم.چقد خوبه آدم ها اینجا هستن هنوز و چراغ وبلاگ ها روشنه.هرچند گاهی کم و بی فروغ ولی بنظرم آدمایی که تو این نقطه از دنیا هستند با عشق مینویسند و برای دلشون مینویسند.

2.چهارشنبه عصر، پنج شنبه و امروز پر از آرامش و حال خوب بودم.دوست داشتم بنویسم چرا و چه جوری.ولی اینجا یک مکان عمومیه و میترسم از قضاوت شدن‌.حتی اگه هیچ کس هم در ظاهر هیچ چی نگه.پس برای خودم نگهشون میدارم.

3. به قول بچه های بی ادب "فلان ِ آهنگ ِ یار یار ِ امید حاجیلو رو درآوردیم " بس که گذاشتیم و گوش دادیم.یکی از فانتزی های من همیشه این بوده که با دخترکان لباس ست (ترجیحا دامن کوتاه) بپوشیم و سه تایی به صورت هماهنگ و درست و حسابی قر بدیم و برقصیم! ولی خوب من خیلی بی استعدادم تو این زمینه و هیچی بلد نیستم.ولی دوست دارم یاد بگیرم ^_^

4.امشب میخوام کارهایی که باید فردا انجام بشن رو لیست کنم و دقیق بنویسمشون.این کار باعث میشه آشفتگی ذهنم کمتر بشه و بدونم میخوام چیکار کنم و وقت کمتری تلف  بشه.همین کارهای معمولی و روتین ها.نه صرفا برنامه ها و اهداف بلند مدت و طولانی.اونا رو اصلا نمیتونم تمرکز کنم و بنویسم.اعصابم خورد میشه وقتی میبینم خیلی چیزها دست من نیست.ترجیح میدم همینجوری پیش برم تا ببینیم چی میشه!

5.دیشب و دیروز و امروز کلی بارون اومد و هوا ابری و خنک و بهاری بود.تو حیاط نشستم و غروب جمعه رو سپری میکنیم در حالی که فک میکنم همین داشتن حیاط دل باز و زیبا و خونه ای که مال خودت باشه چیزایی بود که قبلا راحت از کنارش رد میشدم و الان تو این روزها چقدر بیشتر به چشم میاد!


1.بعد از ۲۴ ساعت پنل مدیریت رو که باز کردم دوازده تا ستاره ی روشن دیدم.چقد خوبه آدم ها اینجا هستن هنوز و چراغ وبلاگ ها روشنه.هرچند گاهی کم و بی فروغ ولی بنظرم آدمایی که تو این نقطه از دنیا هستند با عشق مینویسند و برای دلشون مینویسند.

2.حذف شد.

3. به قول بچه های بی ادب "فلان ِ آهنگ ِ یار یار ِ امید حاجیلو رو درآوردیم " بس که گذاشتیم و گوش دادیم.یکی از فانتزی های من همیشه این بوده که با دخترکان لباس ست (ترجیحا دامن کوتاه) بپوشیم و سه تایی به صورت هماهنگ و درست و حسابی قر بدیم و برقصیم! ولی خوب من خیلی بی استعدادم تو این زمینه و هیچی بلد نیستم.ولی دوست دارم یاد بگیرم ^_^

4.امشب میخوام کارهایی که باید فردا انجام بشن رو لیست کنم و دقیق بنویسمشون.این کار باعث میشه آشفتگی ذهنم کمتر بشه و بدونم میخوام چیکار کنم و وقت کمتری تلف  بشه.همین کارهای معمولی و روتین ها.نه صرفا برنامه ها و اهداف بلند مدت و طولانی.اونا رو اصلا نمیتونم تمرکز کنم و بنویسم.اعصابم خورد میشه وقتی میبینم خیلی چیزها دست من نیست.ترجیح میدم همینجوری پیش برم تا ببینیم چی میشه!

5.دیشب و دیروز و امروز کلی بارون اومد و هوا ابری و خنک و بهاری بود.تو حیاط نشستم و غروب جمعه رو سپری میکنیم در حالی که فک میکنم همین داشتن حیاط دل باز و زیبا و خونه ای که مال خودت باشه چیزایی بود که قبلا راحت از کنارش رد میشدم و الان تو این روزها چقدر بیشتر به چشم میاد!


هر سال اوایل بهار و ماه فروردین که فصل زاد و ولد گنجشگ هاست ما با یه اتفاق روبرو بودیم.توی حیاط درست کنار در ورودی ساختمان، بالا یه جاهای بالکن مانند کوچیکی هست که گنجشک ها اونجا لونه دارن.هر سال همین موقع ها تقریبا هر روز یه دونه بچه گنجشک میدیدیم تو اندازه های مختلف که به هر دلیلی از بالا سقوط میکردن و جان به جان آفرین تسلیم می کردند! اوایل ناراحت بودیم از این صحنه ها ولی الان فهمیدیم این قانون طبیعته و این طفلکی ها عمرشون به دنیا نبوده لابد.

امروز صبح که بیدار شدیم موطلایی تا رفت بیرون، دید بچه گنجشکی که امروز افتاده زنده است! فقط پاهاش درد میکنه و نمیتونه راه بره و پروژه پرستاری و مراقبت از بچه گنجشک آغاز شد و این شد سرگرمی و بازی امروزشون.الان هم برای دم سیاه (همون بچه گنجشک فلک زده!) یه خونه درست کردن و آب و دونه براش گذاشتن و گذاشتن کنارشون رو فرش تو حیاط و دارن صبحانه میخورن!

بهشون تاکید کردم که شما تلاش خودتون رو کردید ولی اگر زنده نموند و خوب نشد ناراحت نشید.خواست خدا این بوده و حتما عمرش به دنیا نبوده.

کلی خیالبافی میکنن در مورد پدرو مادرش و اینکه خونه اش کجا بوده و چی شده که افتاده و درمورد گربه ای که احتمالا قصد داره بیاد بخورتش!


1.من همیشه به کاکائو و متعلقاتش مثل شکلات کاکائویی، شکلات تلخ، کیک کاکائویی و نوشیدنی های کاکائویی ارادت داشتم و دارم.این ارادت و علاقه تو این دوران قرنطینه تبدیل به یه عطش وحشتناک شده‌.اصن هیچی نگم بهتره.ولی امشب که با دخترها نشستیم و "چارلی و کارخانه شکلات سازی" رو دیدیم و همزمان کیک کاکائویی خوردیم حس میکنم دیگه داره حالم بهم میخوره از خودش و ترکیبات و مشتقاتش! و دیگه دلم نمیخوادش هیچوقت.فیلمش ولی خوب بود.

2.میم چند روزه رفته ماموریت و امشب قرار بود برگرده.ولی برنامه شون عوض شد و نیومد.من از اون دسته خانومایی نیستم که بگم وای تحمل دوریشو ندارم و غصه میخورم و از دلتنگیش دارم میمیرم.بلکه برعکس معتقدیم گاهی این دوری ها و فاصله لازمه تا دو طرف محک بزنن خودشون رو و رابطه رو.ولی امروز غروب که زنگ زد و گفت برنامه شون عوض شده،توی حیاط بودم.آسمون پر بود از ابرای سیاه و تیره.باد می اومد و نم بارونی هم.صدای دعای سمات هم از اون دور دورها شنیده میشد.حسش کردم یه لحظه از ته قلبم.یه حس دلتنگی خیلی زیاد و عمیق رو.

3.تو نبود میم، از اونجایی که میم یه خورده قانون مداره و من خیلی سخت نمیگیرم، همه چیز آزاد بوده.مثلا اون موقع معمولا بچه ها بین ده تا ده و نیم میخوابیدن و صبح هم زود بیدار میشدن.صبحانه و نهار و شام به موقع و سر ساعت بود ولی الان نه.تلوزیون و گوشی محدودیت داشت.(این چند روز روم سیاه).کلی هم بازیهای مختلف کردیم و چیزهای خوشمزه درست کردیم. خلاصه اینکه همچین هم بد نگذشته بهشون.ولی الان دیگه واقعا دلم میخواد برگرده.گاهی فک میکنم کاش میشد چند روزی، یکی از بچه ها مراقبت میکرد و منم میرفتم یه جایی.

4.امروز داشتم یه پستی رو تو وبلاگ یه دوست میخوندم در مورد سلبریتی های اینستاگرامی و به طور خاص لایوی که این روزها خیلی سروصدا کرده بود.از روی کنجکاوی رفتم و قسمتی از اون گفتگوی ضبط شده رو دیدم.دهنم باز مونده بود از تعجب و حالت تهوع گرفتم از شنیدن اون حرفها.یه لحظه به این فکر کردم هزاران دختر و پسر نوجوان و جوان و هزاران آدم نشستن این چیزا رو دیدن و میبینن و این آدم ها الگو و مرادشون هستن.چقدر وحشتاک! روانم رو بهم ریختن و همش میگم کاش ندیده بودم.چقدر قبیح و زشت! همه چیز رو دارن عادی جلوه میدن.بعد جالب اینجاست تو رسانه ها هیچ جایی صحبت ازشون نمیشه.هیچ جایی، هیچ نهادی، هیچ رسانه ای آگاهی نمیده به بچه ها و نوجوان ها.به خانواده ها.فقط با پنهان کاری و سرپوش گذاشتن رو همه ی این آسیب ها دنبال این هستن که بگن همه چیز گل و بلبله!

5.آمارگیر وبلاگ من دو سه هفته است خیلی آمار بازدید رو پایین و کم نشون میده.یعنی تقریبا نصف آمار همیشگی و معمول وبلاگ.نمیدونم این آمار واقعیه و واقعا بازدید کننده ها اینقدر کم شدند یا مشکل از خود سرویس ارائه دهنده ی بلاگ هست.دوستانی بیانی اگه برای شما هم همچین چیزی پیش اومده بیایید بگید بهم.


صبح رو با خستگی و کسالت شروع کردم.دقیق تر بخوام بگم داشتم خوابهای آشفته ای میدیدم که تو یکیشون موطلایی گم شده بود و من داشتم از ترس و دلهره سکته میکردم.بعد جالب اینه که توی یک جمع شلوغ خانوادگی هم بودم ولی کسی عین خیالش نبود که بچه ی من گم شده.بعد یهو با صدای خود فرد گمشده از خواب پریدم که داشت میگفت وای مامان خواب موندیم.کلاسم شروع شد.سریع پاشدیم و دست و صورت شستیم و آنلاین شدیم.تا یازده دیگه کارش تموم شد ولی من دقیقه به دقیقه حالم بدتر میشد.دیگه باز خوابیدم و دخترها هم هر آتشی میتونستن سوزوندن و حسابی خونه رو تردن.ساعت دو دیگه تو اوج بدحالی بودم.ولی پاشدم و دست و صورتم رو شستم و کم کم شروع کردم به انجام کارها.تا ساعت شیش همه کارها انجام شد و خونه تمیز و مرتب.برگ انگور هم چیدم و برای افطار خودم دلمه گذاشتم.با میم هم تلفنی صحبت کردم و گفت احتمالا فردا یا پس فردا برمیگرده.از آرامش و حس خوب الانم بگم که بعد از انجام اونهمه کار نشستم روی مبل کنار در حیاط در حالی که باد خیلی خنکی میاد و دخترها بیرون مشغول بازی هستن.پنجره آشپزخونه رو هم باز کردم و باد هی پرده رو ت میده و میرقصونه.

این چند روز در نبود میم گفتگوهای ذهنیم صد برابر شده.تصمیم میگیرم به یه کاری و کلی بالا و پایینش میکنم و آخرشم انجامش نمیدم معمولا.خسته شدم از این فکرهای مسخره و عذاب آور برای چیزهایی که اهمیت زیادی هم ندارند ولی ذهن من ازشون غول میسازه!

خدایا متشکرم که حال بد ظهرم رو تبدیل به احسن الحال کردی.

صدای ربنا از مسجد محله مون شنیده میشه همین الان.

حال خوبتون مستدام.دوستتون دارم و التماس دعا


جدیدا شبا سر مسواک زدن کلی سوسه میاد و دنبال اینه که یه جوری بپیچوندش(البته قبل تر ها هم همچین علاقه مند نبود).مثلا امشب بهونه اش این بود که من خوابم میاد و آب که به صورتم بخوره دیگه خواب نمیرم.چون شب قبلش هم همین حرفا رو میزد دویدم دنبالش که بگیرمش و اونم هی دور میز آشپزخونه میدوید وبا خنده فرار میکرد.دیدم دستم بهش نمیرسه یه لحظه وایسادم و با یه حالت خیلی جدی گفتم باشه! من فقط به خاطر خودت و سلامتی دندونات میگم.خود دانی.فک میکنید چیکار کرد؟ متحول شد و رفت مثه بچه ی آدم مسواکش رو زد و بعد خوابید؟ نه خیر! فقط قسمت آخر رو انجام داد و رفت سرجاش تخت گرفت خوابید!

شبها قبل خواب هر شب اصرار اصرار که من رو هم برای سحر بیدار کن.منم میخوام بیدار شم و سحری بخورم.اتفاقا خوابش هم سبکه و راحت بیدار میشه.ولی خوب تا اینجا فقط سه شب بیدارش کردم.چرا؟ چون خیلی حرف میزنه! یعنی از لحظه ای که چشماش باز میشه تا لحظه ای که دوباره خواب میره یه بند حرف میزنه.خدا منو ببخشه ولی دیدین نصفه شب ها آدم حرف زدنش نمیاد؟ اصن  تمام لذت نیمه شب ها به اون سکوت و آرامشی هست که در طول روز خیلی کم پیدا میشه.

پ.ن1: دو مورد بالا ذکرخیر خانم موطلایی بود.دلم میخواد بیشتر بنویسم. ولی فرصت نمیشه و خستگی نمیزاره.انقدر روزها با سرعت میگذرند که نمیفهمیم کی صبح شد کی شب شد.

پ.ن2: دلم میخواد این روزها بیشتر از همیشه خوش اخلاق و مهربون باشم و باهاشون راه بیام.تا بعدها ذهنیت خوبی از روزه داری و ماه رمضان داشته باشن.ولی خوب سخته دیگه خداجون.خودت هوامونو داشته باش لطفا ^_^


وقتی اومد یه گلدون که یه گل کاغذی توش بود رو بهم داد.با خنده گفتم به به! حالا بزارمش به حساب کدوم مناسب و اتفاق؟ گفت بزار به حساب اینکه دلم برات تنگ شده بود و دوستت دارم! تشکر کردم و گذاشتمش روی میز، کنار همون مبلی که روبروی در حیاطه و جای خودمه و غروبها و شبا اغلب اونجا میشینم و یه نسیم خیلی خنکی از بیرون میاد و آدم رو کیفور میکنه.اینجوری با این گلدون جدید گوشه ی دنجم، دنج تر شد!

برای تنهایی مامانم خیلی ناراحتم.میدونم که چقدر دوست داره ماها باشیم دور و برش و چقدر تو تنهایی غصه میخوره.ولی خوب چاره ای نیست.دو سه ماهه که خبری از دورهمی های خونه مامانم نیست.ماها سرگرم بچه ها و زندگیمون هستیم.ولی اونا چی.کاش مامانم از اون زن هایی بود که بلد بود و حوصله داشت برای خودش سرگرمی و دلخوشی درست کنه.کاش منم مثل بقیه میتونستم بی خیال باشم و بگم تحمل میکنن، اشکال نداره، بهتر از اینه که مریض بشن! همش به خودم میگم تو یاد بگیر که به هیچ کس و هیچی وابسته نباشی و باعث ناراحتی خودت و دیگران نشی‌‌!


+ آهنگ "مه دخت فریبای پریوش" حجت اشرف زاده رو گوش میکنم.

اهل منزل در خواب اند و خیال من تا کجاها که نمیره.

مه دختِ فریبایِ پریوش! تو، کجـــایی؟

از من شده ای؛ خسته وُ از عشق، فـــراری!

من پای تو ماندم که به اثبات رسانم،

تو ماه ترین دختر این بوم و دیاری.


| صبح تو دلم بهش گفتم خداجون امروز یه کاری کن این دوتا مشغله ی ذهنی من برطرف شه و راحت شم.ازش خواهش کردم و گفتم اینا واسه تو هیچی نیست و برات کاری نداره به شرطی که بخوای! نخواست و نشد.تازه بدتر هم شد.تو دلم ازش تشکر کردم که اوضاع روبراه نشد که هیچ، بدترم شد و حسابی ازت دلگیرم.(این قسمت رو بعدا اضافه کردم.) شب نشده، از دلم درآورد.ایندفه بهش گفتم ببخشید من یه خورده صبرم کمه و عجولم و زود قضاوت میکنم.ببخش و به دل نگیر (:

|| دیشب بعد سحر، دمدمای صبح فیلم "تابستان داغ" رو دیدم.دوستش داشتم و به نظرم ارزش یکبار دیدن رو داره.البته اگه روحیه ی حساسی دارید نبینید. "ناهید" رو هم دیروز دیدم.بد نبود به نظرم و از ایناییه که بعدش کلی آدم میره تو فکر."هتریک" رو تا نصفه دیدم و به نظرم مزخرف بود. و "پریناز".پریناز فیلمیه که چند سال توقیف بوده صرفا به دلیل نقش فاطمه معتمد آریا که یه زن خشکه مذهبی متعصب رو بازی میکنه و موضوعش خرافات و باورهای غلط فرهنگیه.گریم معتمد آریا یه جوری بود که به من احساس ترس میداد و فضای فیلم هم یه جور خاصیه.ولی خوب همینکه جسارت داشته و به این خط قرمزها نزدیک شده ستودنیه.

||| یه موضوع جالب اینکه من قبل ترها خیلی در بند پی ام اس و تغییرات خلقی و اینجور چیزها نبودم.بنظرم روی من تاثیر خاصی نداشت حداقل.الان چند ماهه که ایمپو رو نصب کردم و مثلا پیغام میده فلانی از امروز وارد فلان دوره شدی.اینکارو بکن اونکارو نکن.بعد من خودم رو میبینم که چقدر این دقیق شدن و دانستن رو رفتار و حالات من اثر گذاشته.خیلی ها.بنظرم بیشترش مربوط به تلقینه و من نمیتونم جلوی این بازی ذهنم رو بگیرم.شاید کلا ایمپو رو پاک کنم.بنظرم مادرهامون و نسل های گذشته که این چیزها رو نمیدونستن و بهشون دقیق نمیشدن زندگی به مراتب راحت تر و شیرین تری داشتند!


فیلم "کفرناحوم"(capernaum) رو دیدم بالاخره.فیلمی به کارگردانی نادین لبکی که محصول سال 2018 لبنان هست و به نظرم یکی از بهترین فیلم هایی بود که تا حالا دیدم.اگرچه پر از غم و تلخی و سیاهی بود.

در مورد قصه اش چیزی نمی گم ولی نکاتی که بنظرم جالب بود اینا بودن:

1. بازی بازیگر نوجوان فیلم عالی بود! یعنی اصن یه لحظه به ذهنت خطور نمی کرد که این بچه داره فیلم بازی میکنه.بس که واقعی و باورپذیر بود.نکته جالب اینه که خود زین الرافعی» بازیگر نقش اول که در زمان ساخت فیلم ۱۲ سال داره، پناهنده ای سوری است که هشت سال در لبنان در زاغه‌ای اطراف بیروت زندگی کرده‌.

2.دل من هزار بار قیلی ویلی رفت برای اون پسربچه ی سیاه پوست کوچولو.بس که شیرین بود و صد البته که هزار بار هم دلم مچاله شد برای آوارگی و بی پناهی شون.بازی راحیل مادر پسرکوچولو هم عالی بود و جالبه که بدونید ایشون هم در واقعیت، یک مهاجر غیرقانونی اتیوپیایی بوده است.

3.لبخند سکانس آخر "زین" بنظرم همه ی تلخی ها و سیاهی های فیلم رو شست و برد.من ناخودآگاه با دیدن لبخندش یه لحظه جا خوردم.چون در طول دوساعت فیلم هیچ صحنه ای نبود که زین لبخند به لب داشته باشه!

4.هیچی دیگه توصیه میشود به دیدنش اگه فرصت داشتید.


وقتی اومد یه گلدون که یه گل کاغذی توش بود رو بهم داد.با خنده گفتم به به! حالا بزارمش به حساب کدوم مناسب و اتفاق؟ گفت بزار به حساب اینکه دلم برات تنگ شده بود و دوستت دارم! تشکر کردم و گذاشتمش روی میز، کنار همون مبلی که روبروی در حیاطه و جای خودمه و غروبها و شبا اغلب اونجا میشینم و یه نسیم خیلی خنکی از بیرون میاد و آدم رو کیفور میکنه.اینجوری با این گلدون جدید گوشه ی دنجم، دنج تر شد!

برای تنهایی مامانم خیلی ناراحتم.میدونم که چقدر دوست داره ماها باشیم دور و برش و چقدر تو تنهایی غصه میخوره.ولی خوب چاره ای نیست.دو سه ماهه که خبری از دورهمی های خونه مامانم نیست.ماها سرگرم بچه ها و زندگیمون هستیم.ولی اونا چی.کاش مامانم از اون زن هایی بود که بلد بود و حوصله داشت برای خودش سرگرمی و دلخوشی درست کنه.کاش منم مثل بقیه میتونستم بی خیال باشم و بگم تحمل میکنن، اشکال نداره، بهتر از اینه که مریض بشن! همش به خودم میگم تو یاد بگیر که به هیچ کس و هیچی وابسته نباشی و باعث ناراحتی خودت و دیگران نشی‌‌!


+ آهنگ "مه دخت فریبای پریوش" حجت اشرف زاده رو گوش میکنم.

اهل منزل در خواب اند و خیال من تا کجاها که نمیره.

مه دختِ فریبایِ پریوش! تو، کجـــایی؟

از من شده ای؛ خسته وُ از عشق، فـــراری!

من پای تو ماندم که به اثبات رسانم،

تو ماه ترین دختر این بوم و دیاری.


جدیدا شبا سر مسواک زدن کلی سوسه میاد و دنبال اینه که یه جوری بپیچوندش(البته قبل تر ها هم همچین علاقه مند نبود).مثلا امشب بهونه اش این بود که من خوابم میاد و آب که به صورتم بخوره دیگه خواب نمیرم.چون شب قبلش هم همین حرفا رو میزد دویدم دنبالش که بگیرمش و اونم هی دور میز آشپزخونه میدوید وبا خنده فرار میکرد.دیدم دستم بهش نمیرسه یه لحظه وایسادم و با یه حالت خیلی جدی گفتم باشه! من فقط به خاطر خودت و سلامتی دندونات میگم.خود دانی.فک میکنید چیکار کرد؟ متحول شد و رفت مثه بچه ی آدم مسواکش رو زد و بعد خوابید؟ نه خیر! فقط قسمت آخر رو انجام داد و رفت سرجاش تخت گرفت خوابید!

شبها قبل خواب هر شب اصرار اصرار که من رو هم برای سحر بیدار کن.منم میخوام بیدار شم و سحری بخورم.اتفاقا خوابش هم سبکه و راحت بیدار میشه.ولی خوب تا اینجا فقط سه شب بیدارش کردم.چرا؟ چون خیلی حرف میزنه! یعنی از لحظه ای که چشماش باز میشه تا لحظه ای که دوباره خواب میره یه بند حرف میزنه.خدا منو ببخشه ولی دیدین نصفه شب ها آدم حرف زدنش نمیاد؟ اصن  تمام لذت نیمه شب ها به اون سکوت و آرامشی هست که در طول روز خیلی کم پیدا میشه.

پ.ن1: دو مورد بالا ذکرخیر خانم موطلایی بود.دلم میخواد بیشتر بنویسم. ولی فرصت نمیشه و خستگی نمیزاره.انقدر روزها با سرعت میگذرند که نمیفهمیم کی صبح شد کی شب شد.

پ.ن2: دلم میخواد این روزها بیشتر از همیشه خوش اخلاق و مهربون باشم و باهاشون راه بیام.تا بعدها ذهنیت خوبی از روزه داری و ماه رمضان داشته باشن.ولی خوب سخته دیگه خداجون.خودت هوامونو داشته باش لطفا ^_^


امروز عصر برخلاف روزهای دیگ من که خوابیدم دخترها هم اومدن کنارم و خوابیدن.زیر پتو جلوی کولر هم که میدونید خواب چقدر میچسبه!(البته الان کولر خاموشه).گذاشتم حسابی بخوابن که شب تا هرموقع تونستن بیدار بمونن.اگه تا سحر هم بشه که چه بهتر (فک نکنم البته).

امشب شام و افطاری رو مهمون جناب میم هستیم.چقدر خوبه تخت بگیری بخوابی و بعد پاشی و غذات رو یکی دیگه آماده بزاره جلوت.(خوش به حال آقایون واقعا!).خونه مون در کثیف ترین حالت خودش هست (چون ما برای عید هم خونه تی نداشتیم و همیشه فقط ظاهری مرتب شده).بنابراین امروز صبح دیگه دست به کار شدیم و قالی ها رو سپردیم به دست توانای قالیشویی و الان خونه بازار شامه و روی سرامیک های خنک رفت و آمد و تردد میکنیم.

اینا رو گفتم که برسم به اینجا.دم افطار دیدین چه حال و هوای خوبی به آدم دست میده؟ انگار که سختی ها به پایان رسیده باشه و زمان گرفتن مزد فرا برسه.شاید مزد آدم فقط همین حال خوبی باشه که این موقع ها بهش میدی! و من باید ازت تشکر کنم که گذاشتی بازم امسال این حال و هوای خوب رو تجربه کنم.با این که آدم خوبی نبودم.باید تشکر کنم که ناتوان نبودم، مریض نبودم و دل شکسته و ناامید ازت نبودم‌.بعله!


راس ساعت ۷ونیم بعد رسوندن بچه ها رفتم فروشگاه لوازم التحریر بزرگی که همون نزدیکی ها بود و شروع به گشت و گذار کردم.نیتم این بود برای دوتا فسقل بچه ای که امشب قراره بریم تولدشون هدیه بخرم.فروشگاه هی خالی و پر میشد و آدمها می اومدند و میرفتند ولی من همچنان اونجا بودم.اکثرا هم بچه مدرسه ای بودند که با پدر یا مادرشون قبل رفتن به مدرسه اومده بودند خرید.اقای فروشنده احتمالا با خودش فک کرده چه خبره اینهمه میگردی خانوم.یه چیز بردار بیا دیگه! چندتا چیز رو انتخاب کردم و با توجه به قیمتشون تصمیم گرفتم.کاغذ کادو گرفتم و ۸ اومدم بیرون.همراه با یه غم مِلو و احساس ناخوشایند و هجوم فکر و خیال!

چرا؟ چون دلم میخواست چیزهای بهتری بگیرم.

راستش چند ماهه وضعیت همینه و معلوم نیست کی درست میشه.همین وضعیت که باید مدام حساب کتاب کنی و مواظب باشی.با خودم فک کردم دو ماه دیگه میخوای چیکار کنی؟ شیش ماه دیگه؟ یکسال دیگه؟ و بعد ذهنم رفت سمت مسائل مهم تر! آیا اصلا این کار و تصمیم مون درست بود؟ اگه محصول فروش بره و بخواییم سرمایه گذاری کنیم هزینه های جاری مون چی میشه؟ با این حقوق های کم که دو هفته نشده ته میکشن حتما باز باید بریم تو فاز صرفه جویی و احتیاط تا ماه بعد!

رسیدم خونه.نشخوارهای ذهنی همچنان ادامه داشت.ولی بین همه این صداها یه صدایی میگفت فک نمیکنی داری ناشکری میکنی و زیادی شلوغش کردی؟ همین الان رو دریاب جانم.تا اون موقع یه چیزی میشه بالاخره.خدا بزرگه.درسته! همین صدا رو سفت میچسبم.من آدم ناامید شدن نیستم (:


آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها