میخواستم در مورد اون ماجرا بگم ولی خوب جریانش مفصله و با این ذهن آشفته نمیتونم تمرکز کنم.پس فعلا بی خیال نوشتنش شدم.
امروز از دست میم دلخور بودم و تمام مسیری که داشتیم میرفتیم جشن آخرسال دختر، رو اشک ریختم.میم از بی پولی کلافه است و من از دست میم. اونجا ولی آروم شدم و به خودم گفتم ارزش نداره خودت رو ناراحت نکن به خاطر چیزایی که میگذره و بعدا فراموششون میکنی.
امروز هم ساعت ۲ باید بره سرکار تا آخرشب.تحمل خونه موندن رو ندارم.خونه مامان هم دلگیره برام این روزها.شاید بریم پارک نزدیک خونمون که بچه ها بازی کنن.اونجا هم عصرای جمعه بی نهایت شلوغه و من تو شلوغی متاسفانه فوبیای گم شدن بچه ها و اینکه اتفاقی براشون بیافته رو دارم.
از اینکه اینهمه باید مدیریت کنم هر اتفاقی رو و حرص بخورم بابت رفتار دیگران و خودم را تبطیق بدم با خواسته هاشون خسته ام.
درباره این سایت