با اینکه فامیل بودیم و دورادور همدیگه رو میشناختیم ندیده بودمش از نزدیک یا شایدم دقت نکرده بودم.سال ۸۷ اومدن وقتی که من سال دوم دانشگاه بودم و اصلا تو وادی ازدواج و این حرفها نبودم.جواب منفی بود. ۳۰ دی ماه ۸۹ دقیقا روز آخر امتحانات ترم آخرم بود.یادمه سه تا امتحان داشتم.دوتا تخصصی صبح و یه عمومی هم عصر.استرس این جریان خواستگاری مجدد و جواب دادنشون هم شده بود غوز بالاغوز.در نهایت قرار شد بیان خونمون همدیگه رو ببینیم و صحبت کنیم.هنوز مردد بودم.شب تولدش من و میم توی اتاق روبروی هم نشسته بودیم.احساسی که داشتم قابل توصیف نیست.تپش قلب گرفته بودم.شاید باورش سخت باشه ولی مهرش با همون نگاه اول افتاد به دلم.آروم شده بودم.جواب مثبت بود و دیگه همه چیز خیلی سریع اتفاق افتاد.۲۹بهمن درست مثل همچین شبی و دقیقا همین موقع ها عقد کردیم و یکی شدیم.برخلاف رابطه های امروزی که همه جور تجربه ای هست قبل ازدواج اولین های ما تازه از این نقطه به بعد شروع شد.اولین باری که با هم رفتیم بیرون، اولین هدیه ای که گرفتم، اولین پیتزایی که شب اول بعد از عقد بیرون خوردیم، اولین سفر مشترک، اولین خرید، اولین سینما رفتن، اولین برف بازی، اولین مهمونی مشترک. نهال نوپای اون روزها حالا درخت کوچکی شده که دیگه مثل سالهای اول شکننده نیست و درمقابل هر باد و طوفانی سر خم نمیکنه.قصه پیوند من و میم امشب هشت ساله شد.


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها