دیشب از خونه مامانم که برگشتم مغزم داشت سوت میکشید از حرف هایی که زده شد و از توقعات و گلایه ها و هوووف.سریع کارای قبل از خواب رو انجام دادم و یه مسکن خوردم  و خوابیدم و دیگه تا صبح هیچی نفهمیدم.ولی باز صبح که بیدار شدم انگار غم عالم نشسته رو دلم ): 

آخه خدایا پدرومادری که یه عمر زحمت کشیدن و سختی کشیدن و آزارشون به هیچ کس نرسیده چرا باید اینقد غصه بخورن و اذیت بشن؟ چرا آخه؟

میم هنوز خبر نداره از هیچی.خیلی سختمه.نمیدونم چه جوری بهش بگم. نمیخوام در مورد خانواده ام قضاوت بد بکنه و چیزی در موردشون بگه یا خدایی نکرده سرزنش شون کنه.

+میخواستم امروز که موطلایی تعطیله بخوابم بیشتر ولی از پنج صبح بیدارم.

+ممنونم که در مورد این جریان چیزی ازم نمی پرسید.


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها