روزهای آخر تعطیلات و اول این هفته آشفته بودم از درون.در حالی که در دنیای بیرونم زندگی مثل همیشه جریان داشت.چندبار اومدم بنویسم که چقدر امید به زندگیم اومده پایین و چقدر همه چیز برام تکراری و بی معنی شده.آروم و قرار نداشتم.خوابم زیاد شده این چند روز و همش هم خواب میبینم.چیزای عجیب و غریب و چیزهایی که در طول این روزها ذهنم درگیرشونه.حس کودکی رو داشتم که تو یه جای شلوغ دست مادرش رو از روی حواس پرتی و بچگی رها کرده و حالا گم شده و باز هم با لجبازی و غرور داره راه خودش رو میره و لحظه به لحظه دورتر میشه از مادرش.حس میکنم انقدر ازش دور شدم که دیگه برگشتن و تو آغوش کشیدنش در توانم نیست.هرچند هنوز به اون مهر مادری و اون ریسمانی که بینمون هست _هرچقدر هم که کم جون و نزدیک به پاره شدن باشه_ امیدوارم و این امید هر محال و غیر ممکنی رو برام ممکن میکنه.

تصمیم گرفتم برگردم و باهاش آشتی کنم و دستش رو بگیرم و ازش بخوام این روح پر از تلاطم رو به ساحل آرامش برسونه.امروز روزه گرفتم و به طرز عجیبی حالم بهتره.نمیگم خوب بودن فقط به این چیزاست ولی اینا برای من همیشه یه راه میان بر بوده برای نزدیک تر شدن.وقتی که فقط خودم میدونم از درون چه آدم بیخود و بدرد نخوری شدم!


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها