امروز هم میم نبود تا آخرشب و به مامانم گفتم بیایید پارک ما هم از اینور میاییم که حال و هواتونم عوض بشه و شام رو همونجا بخوریم.ولی وای انقدر جو ناراحت کننده ودلگیر بود، انقدر ناراحت کننده و دلگیر بود که فقط دلم میخواست زودتر از اونجا بیاییم و برسم خونه.بابام انقدر کلافه و بی حوصله بود که حد نداشت.منم بلد نیستم اینجور مواقع جو رو عوض کنم و بهتر کنم اوضاع رو. وقتی رسیدم خونه خودمون انگار هوا بهم رسید برای نفس کشیدن.یه چیزی تو سینه ام داره میسوزه از دیدن غصه و ناراحتیشون.چقدر خوبه که تو این خونه اینهمه احساس آرامش و امنیت دارم.شاید خودخواهی باشه ولی دلم نمیخواد به این زودی برم خونه بابام.بس که انرژی منفی داره اونجا برام ):

+عذرخواهی میکنم بابت غمی که این روزها تو نوشته هام هست.اگه از اینجا انرژی منفی میگیرید، نخونید منو.بهتون حق میدم و اصلا هم ناراحت نمیشم.حتی شما دوست عزیز!


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها