از ظهر به اینور هوا ابری شد.میم که رفت دراز کشیدم و سعی کردم وسط سروصدا و هیاهوی دخترها بخوابم.خواب رفتم و طبق معمول زمینه ی خوابایی که میدیدم صدای دخترها بود.تو همون زمانی که من خواب بودم با دومینو یه قطار خیلی طولانی درست کردن از اینور هال تا اونور.مسافرهاش کیا بودن؟ بعله هرچی عروسک و اسباب بازی و حیوان و پرنده و چرنده که تو اتاقشون داشتن! یادم اومد یه سری کاردستی هم موطلایی برای فردا باید میبرد مدرسه.پاشدم و بساط کاردستی و کاغذ و چسب و قیچی و مدادرنگی هم به قبلی ها اضافه شد.تموم که شد جای سوزن انداختن نبود.عزا گرفتم که چیکار کنم حالا.راستش این چند روز به واسطه روزه خیلی احساس خستگی و بی حالی میکنم و به خاطر سحر بیدار شدن و صبح زود بیدار شدن و خواب و بیداری های طی روز بیشتر احساس خواب آلودگی میکنم.روزهام به سختی میگذره.گرمای هوا هم بهش دامن میزنه و این بی رمقی رو اصلا دوست ندارم.

داشتم میگفتم وسط این چه کنم چه کنم ها یهو یاد افطار افتادم و دیدم هیچی نداریم و سریع شروع کردم به جمع کردن.دریغ از یه ذره کمک از طرف فسقل ها.نیم ساعت طول کشید و همه چیز برگشت سرجاش.نیم ساعت مونده بود به افطار،دخترها رو فرستادم حمام و خودم ماکارونی گذاشتم و بهشون پیوستم.وقتی که اومدیم بیرون داشتن اذان میگفتن.شام خوردیم و مسواک زدن و ۹/۵ خوابیدن.الان آرامش و سکوت همه جا حکم فرماست و من روی همون مبل روبروی در حیاط که محل عبور و مرور باد هست نشستم و دارم مینویسم.با حال خوب کنار نسیم دلچسبی که میاد.چقدر شبهای ماه رمضان دوست داشتنی و خواستنی هستند.

پ.ن۱: دلم مهمونی و رفت و آمد میخواد.اینکه افطار بریم خونه کسی.اینکه دوست خانوادگی داشته باشیم و باهاشون راحت باشیم و بریم و بیاییم‌.ولی نیست.

پ.ن۲: از معایب فضای مجازی اینه که در ابعاد گسترده(و گاهی حتی بیشتر از حدی که لازمه) میفهمی بقیه چه جوری زندگی میکنن و چه جوری فک میکنن.بعد گیج میشی که الان من دارم واقعا زندگی میکنم یا اونا؟ (هرچند غیر واقعی).طرز فکر من درسته یا اونا؟ قدیما بی خبر بودیم و از این دغدغه ها هم نداشتیم! 

پ.ن۳: یکی داشت یه جایی از اینکه سحرها سجاده پهن میکنه و میشینه و خلوت میکنه با خدا، صحبت میکرد.منم دلم خواست.سالهاست اینجوری نبودم.همش خستگی بوده و به سختی بیدار شدن‌ بخاطر مشغله زیاد و دیر خوابیدن و خوابهای بی کیفیت.دلم بیدار بودن از روی آگاهی و رغبت رو میخواد.

پ.ن۴: دارم این لالایی رو گوش میدم و خیالم تا کجاها که نمیره .

ماه و پرتقال، لرزان و غلتان

گرد و نارنجی، سفید و رخشان

لالا لالایی، فرزندم بخواب

سرسبز و آرام، چون مازندران!

داره می‌خنده، ساقۀ شالی

مثل گل سرخ، رو دار قالی

خدایا قسم به ماه روشن

تور ماهیگیر نَمونه خالی!

لای لای لالایی، توی شالیزار

مهتاب در اومد، چون گل بهار

بابایی بازم، رفته به دریا

موج‌ها سرِ هم، دریا بی‌قرار!


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها