بیرون خوابیدیم تو حیاط چهارتایی.اون سه تا خواب رفتن و من از شدت نور زیاد ماه که امشب همه جا رو روشن کرده نتونستم بخوابم.اومدم داخل و الان یه باد خنکی میاد و دارم تو تاریکی عزیزِ جانِ فریدون رو گوش میکنم؛ دیده بر رهت دارم، در دل شب تارم، در غم تو بیمارم، تا دوباره برگردی، بر هر کرانه رفته ای، به یک بهانه رفته ای، دلم نشانه رفته ای، بجویمت ز بی نشان ها، دوباره پیش من بیا، ببین که میشود به پا، نوای شور و نغمه ها، ز کوه و دشت و آسمان ها.

شبها چه قدر همه چیز خیال انگیر تر میشه.ذهنت تا کجاها که نمیره.دوست داری یه وقتی یه جایی بنویسی این خیال ها رو و صد البته اگه خدایی نکرده مشکلی داشته باشی یا غمی رو دلت جا خوش کرده باشه آخرشب ها اون مشکل میشه مشکل لاینحل و اون غم میشه غم عُظما! بعد صبح که میشه و چشماتو که باز میکنی دوباره امید می بینی و زندگی و زندگی.

پی نوشت 1: فردا باید صبح زود بیدار شم، با این حال دلم نمیاد این سکوت و هوای خنک و حال خوب نصفه شبی رو از دست بدم.روزها که همش به بدو بدو میگذره.انگار که عقربه های ساعت مسابقه گذاشتن و دنبال هم میدوند!

پی نوشت 2: امشب آخرین ماه گرفتگی قرن هم هست و الان که نگاه کردم تقریبا نصف قرص ماه تاریک شده.


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها