نمیدونم دلیلش قرار گرفتن در روزهای پی ام اس بود، بی پولی وحشتناک این روزها بود، دوری از میم بود، برنامه هایی که خانواده ریختند و طبق معمول ما نتونستیم باهاشون بریم، تنهایی مون، نمیدونم دلیلش چی بود.فقط میتونم بگم که دیشب و امروز، تو جمع و تو تنهایی یه چیزی انگار گلوی من رو سفت چسبیده بود و ولم نمیکرد و نمیذاشت راحت نفس بکشم و من تمام دیشب و امروز با خودم بردمش اینور و اینور و غروب که برگشتیم خونه یه جایی دور از چشم دخترها ترکید و من  بالا آوردمش.چند دقیقه گریه کردم با صدای بلند و بعدش آروم شدم.رفتیم حیاط پر از خاک و برگ رو شستیم و این آب بازی حالم رو بهتر کرد.

الان خوبم.میخوام تو دفترچه ام برنامه های فردا رو بنویسم و اولین کارم اینه که صبح زود قبل از طلوع آفتاب برم پارک نزدیک خونه پیاده روی.باید یه سری موزیک هم سلکت کنم که موقع پیاده روی گوش بدم.باید هفته جدید رو خوب و عالی تر از همیشه شروع کنم.

جمعه ۱۸ مرداد از اون جمعه هایی بود که باید بهش گفت؛ بری دیگه برنگردی! بری دیگه بر نگردی!


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها