مسکن خوردم و خوابیدم و ازشون خواهش کردم کسی منو بیدار نکنه.بعد کم کم انگار مسکن با گوشتکوب افتاد به جون عصب ها و نورون ها و سیناپس ها و میزد تو سرشون که سرگیجه بگیرن و دست بردارند از این انتقال عصبی و هی پیغام درد رو رسوندن به مغز و خوابم برد.

بیدار که شدم هوا تاریک شده بود و میم نبود و فهمیدم دخترا خوابن که هیچ صدایی ازشون نمیاد.مدت ها بود که دیگه عصرها نخوابیده بودیم.هوا سرد شده بود.بخاری رو زیاد کردم و پتو انداختم روشون.امروز پنج شنبه شانزدهم آبانه.

این روزها خودم رو حسابی درگیر کردم که ذهنم فرصت واکاوی و منفی بافی پیدا نکنه.مثل بچه ی تخسی که مدام باید سرش رو گرم کنی که بهونه نگیره و اذیت نکنه.گرچه اون موضوعی که قلبم رو سنگین و فشرده کرده این چند روز همچنان به قوت خودش باقیه،ولی من گذاشتمش اون ته ته های دلم و درش رو هم بستم و کلیدش رو هم سپردم دست خودش که به موقعش گره گشایی کنه.

کلی فعالیت انجام دادم از صبح و درگیر کارهایی هستیم که قرار بود از اول مهر ماه انجام بشن.خوشحالم که هرچند دیر ولی بالاخره دست به کار شدم.انقدر ساعت و زمان زود میگذره که انگار به چشم هم زدنی صبح شب میشه و شب صبح و من هرچی می دوم بهشون نمیرسم.

+دارم علیرضا افتخاری عزیز رو گوش میکنم که میخونه؛ من و زخم این زمستون، که زده به من شبیخون، من و باغ آرزوها که گلی نچیدم از اون، با تو بودن و نبودم مثل سیاه و سفیدم، با تو بودن و نبودم مثل بیم و امیدم.


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها