بیست و یک بهمن همیشه برام یه روز خاص بوده این سالها.علاوه بر اینکه تولد جناب میم هست ۹سال پیش همچین شبی ما در یک اتاق در منزل پدری برای اولین بار روبروی هم نشستیم و حرف زدیم و از همون جا بود که مهرش به دلم افتاد(:

حالا امسال چیکار کردیم؟ بچه ها رو سپردیم به کسی و رفتیم یه کافه دنج که من از قبل هماهنگ کرده بودم و اونجا نشستیم به صحبت و بعد یه کیک خفن و یه کادوی توپ که من بهش دادم و بعد دور دور و خوش گذرونی و شام و.

ولی در واقع هیچکدوم از اینا اتفاق نیفتاد من صبح رفتم وسایل کیک رو گرفتم و یه کیک آسون و راحت آماده کردم و یه شمع کوچولو هم گذاشتم روش و دورش رو با چندتا شکلات کاکائویی تزئین کردم.یه خورده تزیینی جات و بادکنک.کادوش چی بود؟ دخمل ها سه سوته یه نقاشی کشیدن هرکدوم و بعد موطلایی به خط و سلیقه خودش یه متن زیبا نوشت واسه باباش( دیگه با سوات شده بچم^_^) منم یه متن نوشتم و همه رو گذاشتیم تو جعبه کادو و یه شاخه گل نرگس هم روش.برای مراسم استقبال هم کلی کاغذ باطله رو چیدن با قیچی و ریز کردن و موقع ورود ریختیم رو سرشو آهنگ"زاده فصل زمستون، چه عزیزی تو برامون" رو گذاشتیم.به همین سادگی و به همین خوشمزگی و با هزینه بسیار کم.

الان دخترها سوار قطار و عازم سفر هستن.در حالی که کلی مسافر دیگه هم سوار کردن و دارن با پسته و کیک و شیر ازشون پذیرایی میکنن.(قطار همون صندلی های آشپزخونه هستند که به صورت ردیفی و پشت سر هم چیده شدند و سقفش هم چادر و روسری و شال هست و مسافرا هم جناب خرس و خرگوش و کفشدوزک و بقیه بچه هاشون هستند.).جالبه که هر چند دقیقه یه بار وارد تونل میشن و شروع میکنن جیغ زدن (در واقع چراغ آشپزخونه خاموش و روشن میشه) و اینکه همیشه سر اینکه که کی صندلی اول بشینه و شوفر (همون راننده) باشه دعوا میشه (:

منم بعضی وقتا مسافرشون میشم البته(:

الانم رسیدن یزد و دارن مسافر پیاده میکنن(:

اتفاقاتی که تو پست قبل نوشتم هم گذشت و تمام شد.تقریبا خوب بود همه چیز ولی خوب با یک سری حواشی و دلخوری ها.یعنی جناب خدا همیشه میخواد به من حالی کنه که نباید خیلی هم راضی باشی و همه چیز بر وفق مرادت باشه! نمیشه که! لوس میشی! سر مراسمات خواهر میم، مامانم حسابی دلخور شد و هنوزم هست ولی من دیگه نمیخوام بابت کاری که در کنترل و اختیار من نبوده و من مقصر نبودم خودم رو ناراحت کنم.

تلگرامم ده روزی قطع بود و هیچ جوری وصل نمیشد.بدجوری عادت کرده بودم به خوندن کانال هایی که انگار جزیی از زندگیم شده بودن.دیروز بالاخره وصل شد.تصمیم گرفتم تلگرامم رو خلوت کنم و خیلی از کانال ها رو ترک کردم.حالا امروز نتم تموم شد/: دو هفته زودتر از موعد.اصن انگار قسمت نیست من برگردم به آغوش فضای مجازی عزیز!

فیلم "مغزهای کوچک زنگ زده" رو دیدم چند روز پیش.فیلمی که همش فک میکردم اصن به گروه خونی من نمیخوره.ولی خوب بود و دوستش داشتم و به نظرم فیلم تاثیر گذاری بود.البته اگه روحیه تون حساسه و زود بهم میریزید نبینیدش.یه جورایی تو مایه های "متری شیش و نیم" و "ابد و یک روز" بود.من که دیگه سِر شدم نسبت به همه چیز و این صحنه ها ناراحتم نمیکنه ):

فیلم "مارموز" رو هم دیدم.البته کامل نه.فرصت نشد تا آخر ببینم.این یکی طنزه و روایت خودِ خودِ این روزهای مسئولان مملکت ما.

امروز هوا ابری بود همراه با وزش باد شدید و گرد و خاک. این روزها مدام دارم تلاش میکنم که به چیزهای بد فکر نکنم و نگرانی ها رو بسپارم به دست باد.هی دست خودم رو میگیرم و بلند میکنم و هلش میدم که ادامه بده و لذت ببر.از همین چیزهای کوچیک هم شده حتی‌.

قطار الان رسید به اصفهان.مسافرا رفتن نماز و شام تا راننده پاندای گ فوکارش رو ببینه و برگرده!


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها