شبا موقع خواب من وسطشون میخوابم.یه خورده حرف میزنیم و بعد میگم حالا بخوابیم و می بوسمشون و دستاشون رو میگیرم.لمس کردن و گرفتن دستاشون خیلی خیلی حس غریبی داره.یه جورایی وابسته شدم به این پچ پچ های قبل از خواب و بازی دست ها.گرفتن دست یه جور تبادل انرژی هست بین دوتا آدم.انگار که دوست داشتن و عشق اینجوری جاری میشه بینشون و قدرت میگیره.

موطلایی امروز دوبار گریه کرد.به دلایلی که خیلی هم الکی نبودن و میشد بهش حق داد.بدبختانه گریه اش داره شبیه آدم بزرگا میشه یعنی فقط مظلومانه اشک میریزه و چشاش سریع قرمز میشه.وقتی اینجوری میکنه انگار یکی قلب من رو مچاله کرده و داره هی چنگ میزنه!

در حالی که گریه ی خانوم کوچولو در اغلب موارد هنوز همون تم بچه گونه با صدای بلند و جیغ و داد رو داره.قسمت خوشحال کننده اش اینه که سریع آروم میشن و حالشون خوب میشه و یادشون میره و چقد خوبه این موضوع.

پ.ن۱:سیاوش قمیشی میگه، هرکی خوابه خوش به حالش. ما به بیداری دچاریم!

پ.ن۲:پست دویست یه چیز جالب داشت و اون اینکه وقتی میخواستم عنوان رو وارد کنم کلی فکر کردم دویست چه جوری نوشته میشه! یعنی از بس این روزها سر املا و ریاضی با موطلایی سروکله زدم همین نیمچه سوادی هم که داشتم نابود شد!


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها